طنزهای یک زاخار

زاخار در لغت به معنی مردی است که می‌تواند دوست یا دشمن شما باشد!!

طنزهای یک زاخار

زاخار در لغت به معنی مردی است که می‌تواند دوست یا دشمن شما باشد!!

۴ مطلب در مرداد ۱۳۹۳ ثبت شده است

این ماجرا کاملا واقعی و ذره‌ای پیاز داغ به آن اضافه نشده است.

«طبق آیین نامه، تحصیل در دوره ارشد تمام وقت است. دانشجو موظف به حضور تمام وقت در دانشگاه است و همیشه باید در خدمت استاد باشد»

این جملات را بارها از استاد راهنما شنیده بودیم. البته طفلک استاد راهنمای ما از آن آدم‌ها هم نبود که نسبت به حضور ما در آزمایشگاه حساس باشد. اما بهرحال اگر مدت زیادی از چشمش دور می‌افتادیم پیگیر و شاکی می‌شد.

ماجرا همیشه از بدشانسی من شروع می‌شود. بخاطر کارهای شرکت کمتر می‌توانستم در آزمایشگاه حاضر شوم. هر دفعه هم به هزار امید می‌آمدم دانشگاه و ساعت‌ها در آزمایشگاه سماق می‌مکیدم، استاد به آزمایشگاه و دیدن روی نحس ما مشرف نمی‌شد.

آن روز من و پرویز (نام مستعار) هر دو از این مسئله کلافه شده بودیم. مدت زیادی بود استاد از ما بی‌خبر بود. در این فکر بودم که به چه بهانه‌ای بروم پیش استاد. اما آنقدر سرش شلوغ بود که جرات نمیکردم به بهانه اراجیف درب اتاقش را بزنم. ظهر شد. صدای اذان را که شنیدم فکری به ذهنم رسید. «استاد ظهرها برای نماز جماعت به مسجد می‌رود. برویم مسجد که هم استاد ببیند در دانشگاه هستیم و هم یک ریایی کرده باشیم و استاد هوای ما را داشته باشد!» پرویز ساده دل هم غافل از اینکه با طناب پوسیده من وارد چه چاه عمیقی می‌شود قدم در قدم من گذاشت و رفتیم.

رسیدیم به مسجد. نماز اول تمام شده بود. پی استاد گشتیم و او را در صف‌های جلو یافتیم. ما چند صف عقب‌تر طوری که استاد روبه‌رویمان بود و البته در مسیر خروج از مسجد مستقر شدیم. همراه با جماعت که نماز دوم را می‌خواندند شروع کردیم. بعد از نماز نشسته بودیم در انتظار اینکه استاد بلند شده و در حالی که برمی‌گردد از مسجد خارج شود، ما نیز برخیزیم نماز بعدی را بخوانیم تا چشم استاد به جمال ما روشن شود. جماعت زیادی از مسجد خارج شده بودند اما او هنوز بلند نشده بود. در خیال خود می‌پنداشتم که «مسجد خلوت شده و بساط ریاکاری تمام و کمال آماده است. حتما ما را می‌بیند». ناگهان شنیدم «بلند شو. آمد. زود زود». در چشم به هم زدنی بلند شدیم، «الله اکبر»... اما...

اما... کاش پایم می‌شکست و آن روز به دانشگاه نمی‌آمدم. نمی‌دانم آن لحظه چه جانوری به جان این پرویز چپرچلاغ افتاد. همان یک «هق» و آن پوزخند مضحکش کافی بود تا دامن از دست دهم... می‌دانستم اگر شروع کنم، تا حیاط مسجد غلت خواهم زد. محکم لب‌هایم را به هم فشرده و تمام تمرکزم را جمع کرده بودم. استاد در حال نزدیک شدن بود. اما دیدم!

دیدم که نیش این پرویز زاغارت آرام آرام به بناگوشش نزدیک می‌شد. صورتش مثل لبو قرمز شد بود. بدنش مثل بید می‌لرزید. زیر لب ‌گفتم «زاخار آرام باش، چند ثانیه خودت را کنترل کن استاد رد شود، الان وقت خندیدن نیست». اما لحظه‌ای که نیشش به منتها علیه گونه‌اش رسید، ناگهان جفتمان انگار فنرمان در رفت و از خود به در شدیم!

دیدم اوضاع خیط است، رفتم رکوع و با خود پیراهن پرویز را هم کشیدم. خنده تمامی نداشت. مستقیم از رکوع به سجده افتادیم و در همان حالت گیر کرده بودیم. بعد از لحظاتی به همان شکل خندان و لرزان به خیال اینکه استاد رفت بلند شدیم. خواستم نفسی بکشم که ناگهان دیدم استاد مثل اجل معلق کنارمان ایستاده! درست در جوار ما آشنایی را پیدا کرده و در حال گپ زدن بود! فورا دست‌ها را به نشانه قنوت بالا آوردم و تا جای ممکن به صورت خود نزدیک کرده و زاویه‌اش را با استاد طوری تنظیم کردم که صورتم دیده نشود و استاد به هویتم پی نبرد. اما از طرف دیگر نمی‌توانستم شکم ورقلمبیده این پرویز فربه که همیشه جلوتر از خودش است را نبینم. موجی که بر اثر خنده بر شکمش افتاده بود، با تک تک نورون‌های عصبی‌ام بازی می‌کرد. «لامصب بس کن. آبرویمان رفت»

از خنده روده بر شده بودیم. اوضاع سختی بود. به ریسه رفته بودیم و خنده امان نفس کشیدن نمی‌داد! استاد هم تازه چانه‌اش گرم شده بود، خیال رها کردن و رفتن نداشت. دیگر به تنگ آمده بودم. «خدایا این دیگر چه فازی است! الان چه وقت خندیدن بود؟! عجب خطایی کردم! مسئله دو سال زحمت و دفاع از پایانامه و گرفتن مدرک است!» همان لحظه فکری به ذهنم رسید. سریع به رکوع و سجده رفتم و بعد از آن با یک حرکت آکروباتیک و با یک گام به جلو بلند شدم تا از زاویه دید استاد خارج شوم.

بعد از آن روز تا مدت‌ها در دانشگاه آفتابی نشدم.

  • ۷ نظر
  • ۳۱ مرداد ۹۳ ، ۲۱:۵۸
  • ۱۱۳۰ نمایش
  • زاخار
   حرف مذاکره هسته‌ای شد دیدم جای یکی از
   متن‌های قدیمی خالیه! البته سو تفاهم نشه،
   من که به شدت موافق مذاکره و رفع این تحریم
   لعنتی هستم. اما بعضی اخبار واقعا سوژه جالبی
   هستن و نمیشه راحت از کنارشون گذشت.
   این متن مربوط به توافق 10 ماه پیش و تحریم‌های
   چند روز بعدش است.

بعد از توافق هسته‌ای بین ایران و 1+5 همچنان کنگره آمریکا در حال طرح ریزی برای تصویب تحریم‌های جدید علیه ایران است. البته به این بهانه که در متن توافق، آمریکا متعهد شده تحریم‌های جدید علیه برنامه هسته‌ای وضع نکند، در حالی که تحریم های کنگره مربوط به مسائل حقوق بشر در ایران است. به نظر می‌رسد این قصه سر دراز دارد...

هفت سال بعد:

آمریکا کشف می‌کند که در ایران غذای بسیار پرانرژی خورده می‌شود که از اورانیوم 80 درصد غنی شده هم خطرناکتر است. آمریکا احتمال می دهد ایرانیان با خوردن این غذا که کله پاچه نام دارد، هرکدام می‌خواهند تبدیل به یک بمب اتمی شوند. از این رو دولت حقوق بشر دوست آمریکا، جفا در حق گوسفندان در ایران را دستاویز تحریم های جدید قرار می دهد.
در نهایت بعد از مجموعه مذاکراتی فشرده توسط نخبگان سیاسی طرفین، توافق برد – برد شکل می‌گیرد...

تعهدات ایران براساس این توافقنامه از قرار زیر است:

- دولت ایران باید تمام کله گوسفندهای انبار شده را جهت خروج از ایران به کشور دیگری تحویل دهد.

- ایران متعهد می‌شود حداقل 90 درصد کشتارگاه‌ها و مراکز پروش گوسفندان و پاچه داران (چهارپایان) را نابود کرده و 10 درصد دیگر را می‌تواند نهایتا به مرکز پرورش شترمرغ تبدیل کند. ضمنا این مراکز نیز مرتب مورد بازدید بازرسان بین المللی قرار می‌گیرد تا شتر مرغ‌ها مورد غنی سازی قرار نگیرند و به شتری کله گنده تبدیل نشوند.

در مقابل تعهدات آمریکا موارد زیر خواهد بود:

- آمریکا حق کشتن حیوانات (به غیر از کله گوسفندی‌ها و پاچه داران) و استفاده از گوشت آنها را برای ایران به رسمیت می‌شناسد.

- آمریکا تحریم‌های جدید در رابطه با خوردن کله و پاچه و سم و پشم و شاخ حیوانات علیه ایران وضع نمی‌کند.

- آمریکا متعهد می شود جهت تامین نیاز بدن ایرانیان به پروتئین گوشت قرمز، صادرات سوسیس و کالباس درجه یک (ساخته شده از روده بزرگ و اثنی عشر خوک پرورشی) را به ایران آزادتر کند.

  • ۰ نظر
  • ۲۶ مرداد ۹۳ ، ۱۸:۲۷
  • ۷۶۶ نمایش
  • زاخار
  این متن را زمستان گذشته در مورد خوابگاه
  نوشته بودم که البته ناقص بود و الان فرصتی
  شد کاملش کنم.

چشم‌هایم را باز می‌کنم. ساعت 6 صبح. فصل زمستان است و نسیم خنک و مطبوعی از میان درزهای پنجره و در بالکن صورتم را نوازش می‌کند. چه خواب خوبی بود. دیشب هم در رویاهایم در قطب شمال بودم.

خواستم از جایم بلند شوم که گفتم نه، بگذار کمی بیشتر از مشت و مال لذت ببرم. اگرچه من در اینجا، فضا به اندازه کافی و بلکه خیلی زیاد هم دارم، اما نوکرم درست زیر پایم می‌خوابد تا تمام طول شب ماساژم دهد. البته دیشب انگشت شصت پای ظریفش در سوراخ دماغم فرو رفت که باید تنبیه‌اش کنم. اگر هم ناراحت شد و گذاشت رفت اشکالی ندارد، 7 نوکر دیگر در اینجا دارم. البته این زاخارها خیلی من را دوست دارند و هیچ وقت تنهایم نمی گذارند. هیچوقت فاصله شان از من بیشتر از دو متر نمی شود. تحمل دوری من را ندارند. این یکی آنقدر دوستم دارد که حتما باید سرش را با من روی یک بالش بگذارد. خیلی هم علاقه دارد بیاید زیر پتوی من. البته چنین اجازه‌ای نمی‌دهم. راستی غیر از نوکرها، یک نفر را هم دارم که شب‌ها قبل از خواب برایم آواز می‌خواند تا راحت بخوابم. صدایش آنقدر خوب است که اصلا دلم نمی‌آید بخوابم و آواز دل‌انگیزش را از دست بدهم. هرچند خیلی خوابم بیاید، اما خود را ساعت‌ها و ثانیه‌ها به زور بیدار نگه می‌دارم که روحم را با صدای لطیفش جلا دهم. تا او خسته نشود و نخوابد امکان ندارد من چشم روی چشم بگذارم.

خب دیگر خواب بس است. بلند که می شوم ناگهان بر سر پتویم دعوا و جنجال می‌شود. اولی پاسخ چک دومی را با لگد می‌دهد و دیگری در حالی که پتو را به دندان گرفته و می‌کشد، جفت پاهایش را در دهان دیگری کرده و نفس نفس زنان و با حرص و مشقت زیاد او را پس می‌زند! البته درگیری بخاطر خودشیرینی است. هرکدام دوست دارد خودش پتوی من را جمع و مرتب کند. یک زمانی خدمه و حشمه زن را بخاطر گیس و گیس کشی هر شب‌شان اخراج کردم و اینها را آوردم. حالا این نرها هم که دائما جفتگ می‌زنند. سعی می‌کنم خودم را از معرکه بیرون بکشم که ناگهان ... قــر.ر.ر.رچـــچ . . . هیچ اشکالی ندارد! فدای سرشان! یک پتوی دیگر می‌خرم. این همه دانشگاه به ما پول می‌دهد که درس بخوانیم و غصه خرج کردن را نخوریم.

پرده پنجره را کنار می زنم تا از نور صبحگاهی و مناظر طبیعت و دشت‌های زیبای اطراف لذت ببرم. هوا مه دارد و چیزی دیده نمی‌شود. مه اش یکم تیره است. حتما ابرهای باران‌زا هستند که پایین آمده‌اند. ما در بهترین نقطه شهر و پای کوه زندگی می‌کنیم. همیشه در میان ابرها. می‌خواهم در بالکن را باز کنم اما مقاومت می‌کند. البته قلقش را فقط خودم بلدم، برای اینکه وقتی نوکرم‌هایم را تنبیه می‌کنم از اینجا فرار نکنند. بالاخره باز می‌شود. کش و قوسی به خود می‌دهم و نفس عمیقی از هوای پاک و تازه می‌کشم. بوی دود می‌آید! حتما خدمه و حشمه در حال آتش درست کردن برای کباب ناهار هستند.

می‌روم آشپزخانه. سوسک‌ها در حال رژه رفتن هستند. اینجا همه از دوستداران محیط زیست و حیات وحش هستند. ما انواع حشرات خانگی را نگهداری می‌کنیم. خیلی با احتیاط و با ترس و لرز راه می‌روم که له نشوند. لیوان مخصوص سلطان را برمی‌دارم. روی لیوان شیشه‌ایم طلاکاری شده و هربار که برقش در چشمم می‌افتد دلم نمی‌آید درونش چیزی بخورم. حیف است در چنین جواهر مرغوبی با این نقش و نگار زیبا چیزی خورد. هرچقدر نوکرهایم بشورندش، ذره‌ای از زردی و درخشندگی‌اش کم نمی‌شود. می‌روم سمت یخچال و صبحانه مخصوص سلطان، آب پرتقال. اما قبل از اینکه در یخچال را باز کنم صدای بوق سرویس مخصوصم را می‌شنوم. بیخیال یخچال می‌شوم و سریع می‌روم لباس‌هایم را بپوشم. اگر عجله نکنم به کلاس نمی‌رسم. کت و جورابم را نمی‌یابم! چرخی در اتاق می‌زنم. یکی از این زاخارها پوشیده. بنده خدا تحمل دوری من را ندارد، طوری چمباتمه زده که نتوانم لباسم را از تنش در بیاورم و بروم. اما من باید به کلاسم برسم. می‌روم که کت را ازش بگیرم اما مقاومت می‌کند. خیلی زورش زیاد است! دکمه‌های کت را هم بسته. دوباره صدای بوق سرویس. بیخیال کت می‌شوم. یک لنگه جوراب را به سختی و با چنگ و دندان از پایش درمی‌آورم و می‌پوشم. برای آن لنگه دیگر بیشتر مقاومت می‌کند. نهایت زور و توانم را به کار می‌گیرم. ناگهان ... قــر.ر.ر.رچـــچ . . . انگشت شصت پایش است! اشکالی ندارد. من 6 جفت جوراب دیگر دارم. ععه! «من که 6 جفت جوراب دیگر دارم». اما قبل از اینکه تکان بخورم صدای حرکت سرویس می‌آید. این یکی را هرچه فکر می‌کنم نمی‌فهم چرا سرویس مخصوصم بدون من رفت!

khabgah
  • ۲ نظر
  • ۲۱ مرداد ۹۳ ، ۲۰:۳۸
  • ۱۰۲۷ نمایش
  • زاخار
«تمام بدنم به لرزه افتاده. درد زیادی دارم. احساس تب شدیدی می کنم. به سختی نفس می کشم. همه جا تیره و تار شده ... »

این صدای خازن الکترولیت سه هزار میلیارد فارادی، ببخشید میکروفاراد، بود که در نهایت قساوت قلب با پلاریته معکوس به تغذیه 20 ولت متصل کرده بودم. لحظات آخر هاله نوری در چهره اش دیدم که هول برم داشت و خواستم از این خشونت و شکنجه دست بردارم. اما ...

بـــووووم!! متلاشی شد! نور انفجار بود. بسی مسرور شدم و شور و شعف وصف نشدنی حاصل شد.

نه من سادیسم نداشتم. از آن جرات ها هم نداشتم که خدای نکرده پدر کشتگی با جماعت خازن ها داشته باشم. فقط خسته و درمانده از اینکه چرا هرچه وقت و انرژی روی رباتم می گذارم درست نمی شود و راه نمی افتد؛ به آخر خط رسیده بودم و بیزار از برق و کامپیوتر و هر آشغالی که بوی تکنولوژی می داد. البته مدت زیادی بود که از رشته ام احساس انزجار می کردم. اما چه می شد کرد. خود کرده را تدبیر نیست...

غرض از این افاضات اینکه از آن روز تصمیم گرفتم برای ایجاد تنوع و تسکین روان، گاهی دست به قلم شوم!

پی نوشت:
----------
1- خازن یک قطعه الکترونیکی است که بار الکتریکی را در خود ذخیره می کند و طبق فرمول، زمان شارژش بی نهایت است و هرچه از منبع (با پلاریته مستقیم) تغذیه کند، سیر نمی شود که نمی شود ...
2- فاراد واحد ظرفیت خازن است.
3- این یک متن تخصصی نیست!

  • ۱۳ نظر
  • ۱۶ مرداد ۹۳ ، ۲۲:۱۸
  • ۱۷۶۶ نمایش
  • زاخار