طنزهای یک زاخار

زاخار در لغت به معنی مردی است که می‌تواند دوست یا دشمن شما باشد!!

طنزهای یک زاخار

زاخار در لغت به معنی مردی است که می‌تواند دوست یا دشمن شما باشد!!

۵ مطلب با موضوع «اجتماعی» ثبت شده است

دارالمکافات

۱۹
خرداد
کاریکاتور اشتباه پزشکی

به نظر من، خطرات زندگی در خوابگاه اگر بیشتر از زندگی در باغ وحشی پر از گوریل‌ها و بوزینه‌های وحشی و سرکش نباشد، کمتر از آن نیست. حتی اگر خودتان هم خیلی آدم زبلی باشید و با زره آهنین و رویین‌تن وارد خوابگاه شوید، هستند افرادی چلمن و چلفتی که تیر خطاکاری‌هایشان مستقیم در چشمتان فرو می‌رود و رسالتشان این است که به هیچ روی نگذارند از دوران خطیر زندگی در خوابگاه، جان سالم به در ببرید. البته چلمنگ‌های اتاق در آن روز شوم، پاشنه آشیل مرا مورد اصابت قرار دادند.

صبح زود دو تن از هم اتاقی‌ها، شرشان را از اتاق کوتاه نموده بودند. من بودم و پرویزی که اصولا اتاق هیچگاه از لوث وجود بی‌خاصیتش پاک نمی‌شد. طبق معمول از صدای خرناس‌های مهیب پرویز، که گویی در لوله شیپور می‌دمید، به تنگ آمده و چاره‌ای جز برخاستن از آن خواب سراسر نکبت‌بار نداشتم. اما همین که برخاستم و قدمی در اتاق برداشتم، ناگهان تیری از کف پا در تمام وجودم کشیده و شوکی مهلک و سخت دردناک بر تمام بدنم وارد شد و نفسم را بند آورد. لی‌لی‌کنان با یک پا دور اتاق می‌جستم و فریاد و فغان سر می‌دادم. پایم که خسته شد، افتادم روی زمین و از شدت درد، مثل مار به خود می‌پیچیدم و ضجه می‌زدم. صدای خرناس‌های سهمگین پرویز مانع آن می‌شد که بانگ فریادهایم به گوش کسی خارج از اتاق برسد، تا بلکه یاوری به دستگیری‌ام بشتابد. سینه‌خیز خود را به محل جنایت رساندم. یک سوزن خیاطی شکسته روی زمین یافتم. نگاهی به کف پایم انداختم و همین که دریافتم نیمه دیگر سوزن، تماما و سراسر در پایم است وحشت زده شدم و دست و پایم به رعشه افتاد.

نگاهی به اطراف انداختم. پرویز، روی تختش در میان انبوهی از دستمال کاغذی‌های مچاله شده، چنان که گویی بختک به جانش افتاده باشد، با پنجه‌هایی کشیده، شکمی مواج و دهانی مثل تمساح بغایت باز، خرناس‌هایش به شماره افتاده بود و هر از چند گاهی هم ناگهان سر وجد آمده و با لبخندی مضحک صورتش گل می‌انداخت. با خود گفتم: «خدایا چهار راس آدم در این طویله زندگی می‌کنند. چرا هرچه تیر غیبت هست به سمت من می‌آید و هرچه پرنده سعادتمندی و اقبال نیکویت هست روی شانه‌های این تن لش خرفت یغور شلخته بی‌خاصیت می‌نشیند؟» پرویز را با فریادی که بر سرش کشیدم بیدار کردم. هراسان از جا پرید و گفت: «کجاست؟ کجا رفت؟ کجا بردش؟...». در حالی که همچنان از شدت درد به خود می‌پیچیدم، پایم را به سمتش بلند کردم و گفتم: «سوزن! سوزن در پایم رفته است».

پرویز همچون خرس پاندایی خسته با یک غلت خودش را از بالای تخت به پایین انداخت و سپس با چشمانی گرد شده و در حالی که شمد و زیرانداز به دنبالش کشیده می‌شد، مثل کرم خاکی به سمت من خزید. نگاهی از سر کنجکاوی به کف پایم انداخت، سپس لبخندی متکبرانه بر لبش نقش بست، بادی به غبغب انداخت و گفت: «بسپرش به خودم» بلند شد، چرخی در اتاق زد و با یک چاقو، یک ناخن‌گیر، دو کیسه پلاستیکی و یک زیرپوش بازگشت. دست‌هایش را داخل کیسه‌های پلاستیکی و با ایجاد سوراخ‌هایی، انگشتانش را از آن خارج کرد. زیرپوش را هم در دهان من فرو کرد و در حالی که سخت در نقش پزشکی حاذق و کهنه‌کار غرق شده بود گفت: «محکم گازش بگیر و تا 10 بشمار تا سوزن را خارج کنم» زیرپوش را از همانجا به بیرون اتاق پرتاب کردم و گفتم «بهتر است از این زیرپوش درعمل‌های جراحی سنگین‌ترت به عنوان داروی بیهوشی استفاده کنی» پرویز که گویی در عالم دیگری سیر و سلوک می‌کرد، پایم را بلند کرد، و بعد از نگاهی موشکافانه، تفی بر کف پایم انداخت و ناخن‌گیر را برداشت. گفتم «پرویز آیا از پاک بودن آن ناخن‌گیر اطمینان داری؟» با تعجب گفت «ناخن‌گیر؟! کدام ناخن‌گیر؟» گفتم «همان که در دستت است» نگاهی به ناخن‌گیر انداخت، قدری تامل کرد و سپس با نفسی عمیق، شکم یغورش را باد و چنان ناخن‌گیر را فوت کرد که گویی در اتاق طوفان و گردباد افتاد. سپس عملیات جراحی‌اش را شروع کرد. ناخن‌گیر را از جهات مختلف به پایم نزدیک می‌کرد، پایم را می‌کشید و دور خودش می‌پیچاند، مرا می‌غلتاند، خودش بلند می‌شد، می‌نشست و حسابی به تکاپو افتاده بود و من هم همچنان در حال آه و ناله بودم. لحظه‌ای که ناخن‌گیر را مماس با پایم کرد، از درد مضاعف طاقتم طاق شد و بنای فریاد کشیدن گذاشتم.

پرویز کمی تامل کرد و سپس حرف‌های غریبی بر زبانش جاری شد: «بعد از ورود جسم خارجی در پایت، سیستم ایمنی تحتانی بدنت فعال شده و بر اثر واکنش پلاکتوزیلاسیون پاتوژن‌های استوپلاست با گلیکوژن‌های لنفاوی، سلول‌های گرانولوسیت با سیتوپلاسم‌ها درگیر و در پیچ و تاپ این واکنش‌ها، سوزن به طور کامل در بدنت کشیده شده و روی آن را غشایی از سلول‌های کلاژن نوع یک پوشانده است. بنابراین باید شکاف کوچکی در پایت ایجاد کنم تا بتوانم سوزن را پیش از آنکه به اندام‌های لنفوسیت بدنت برسد و موجب ضایعه نخاعی شود، خارج کنم». دهانم از تعجب باز مانده بود. گفتم «تو تا همین دیروز سرکه سیب و فلفل سیاه هندی را با فضله گوسفند آبستن مخلوط و روی جوش‌های صورتت می‌مالیدی. با نیت جذب عناصر حیاتی بدن، ظروف مسی و آهنی را گاز می‌زدی و از چوب درخت انار و عصاره درخت کاج به جای مسواک و خمیر دندان استفاده می‌کردی. شب‌ها با زالوها هم‌بستر بودی و در یک کلام، افراط در طب سنتی را به آنجا رسانده بودی که تن مبارک حکیم فقید، شیخ الرئیس ابوعلی سینا در گور به لرزه در آمده بود. حال ظرف یک شب این حجم از اطلاعات از پزشکی نوین را از کجا آورده‌ای؟» پرویز بدون توجه ادامه داد: «چه بسا لوزالمعده و کیسه صفرایت هم درگیر نشده باشند که در آن صورت کار خیلی سخت می‌شود و احتمالا مجبور می‌شوم از بی‌هوشی عمومی استفاده کنم. امکانات اینجا هم که کفاف چنین عمل جراحی را نمی‌دهد...» دیدم از محیط عقل خارج شده و به احتمال قریب به یقین باز هم دیشب چیزی زده است. گفتم: « هرکاری می‌کنی زودتر تمامش کن که از این درد جانکاه، کاسه صبر و تحملم لبریز شده است» پرویز ناخن‌گیر را رها کرد و چاقو را به دست گرفت تا برش مد نظرش را در کف پایم ایجاد کند. اما همین که نوک چاقو بر پایم خورد، گویی رشته جانم ریش و چاک شد، از شدت درد فریادی سهمگین سر دادم و ضمن عقب کشیدن پایم، با پای دیگر بی‌اختیار چنان ضربه‌ای بر کله پوکش کوبیدم که هر کدام به گوشه‌ای از اتاق پرتاب شدیم. دیگر از شدت درد نفس‌هایم به شماره افتاده بود. پرویز هم که گویی با ضربه من، از عالم جبروت و ملکوتش جدا، و تازه از خواب بیدار شده بود، هراسان به سمت نگهبانی خوابگاه دوید تا آمبولانس خبر کنند.

ثانیه‌ها به کندی برایم سپری می‌شد، اما هنوز از آمبولانس که از قضا آمبولانس دانشگاه و نزدیک خوابگاه بود، خبری نشده بود. بعد از گذشت نیم ساعت و در حالی که قصد تماس با تاکسی را داشتیم، آمبولانس رسید. خطایی کردیم و به راننده آمبولانس گفتیم: «چرا اینقدر دیر آمدی؟» راننده چنان کفری و برآشفته و با توپ پر به ما حمله‌ور شد که برای خاموش کردن آتش خشمش باید یک آتشنشان هم خبر می‌کردیم. «خیلی هم زود رسیدم. متوسط زمان رسیدن آمبولانس‌ها در تهران 40 دقیقه است. من در عرض نیم ساعت رسیدم. اصلا حالا مگر چه شده؟ سکته که نکرده‌ای. یک سوزن در پایت رفته است» یعنی همین که با ماشینش از رویمان رد نشد خدا را شکر کردیم.

در هر صورت بالاخره به بخش اورژانس بیمارستان «رسول اکرم» رسیدیم. اورژانس نسبتا خلوت بود. اولین برخورد مسئول پذیرش اورژانس این بود که «چرا آمده‌اید اینجا؟!» پرویز گفت: «پس باید می‌رفتیم مرده‌شور خانه؟» منشی بدون اینکه خم به ابرو بیاورد اینبار با صدایی آهسته‌تر گفت: «اگر در این بیمارستان عمل کنید، پایتان را شکاف بزرگی می‌دهند و بعدش هم بخیه می‌زنند. من آدرس درمانگاهی را می‌شناسم که تخصصشان همین موارد، یعنی خارج کردن جسم خارجی از بدن است و با شکاف کوچکتر و احتمالا بدون بخیه عمل می‌کنند» و سپس کارت درمانگاه «س» را داد. روی کارت نوشته شده بود: «خارج کردن انواع جسم خارجی از بدن به کمک دستگاه فلورسکوپی». من که دیگر توان ایستادن روی یک پا را نداشتم، کشان‌کشان خود را به سالن بیمارها رساندم تا هم بنشینم و نفسی تازه کنم و هم پایم را به دکتری نشان دهم. در آنجا چشمانم به چند جوان کم سن و سال با روپوش‌های سفید افتاد که دور پیرمردی که ظاهرا تصادف کرده بود، معرکه گرفته و در حال حلاجی او بودند. یکی از آنها مدام سوزن سرمی را در دست پیرمرد بینوا فرو می‌کرد و بیرون می‌آورد. دیگری با تیغ و قیچی و نخ و سوزن به جان پای پیرمرد افتاده بود. یک نفر دائم با پشت و روی دست بر سر و صورت نحیف پیرمرد سیلی می‌نواخت و می‌گفت «آقا خوبید؟ بیدار شوید. نخوابید. بیدار شوید. اگر بخوابید می‌میرید» یک نفر زیر تخت، درگیر تنظیم تخت بود و مدام با ضربات ناگهانی، پشتی تخت را بالا و پایین می‌کرد و صدای بخیه‌زن را هم درآورد: «آنقدر تخت را تکان دادی که دستم خطا رفت و باید چاک دهم و دوباره بدوزم» دو نفر هم آویزان پای دیگر پیرمرد بودند و بر سر مالکیت آن، به مجادله و گیس و گیس‌کشی افتاده بودند. یکی پای پیرمرد را از زانو گرفته و در حالی که به سمت خود می‌کشید می‌گفت: «مال خودم است. نوبت من است» و دیگری هم در حالی که پا را از مچ می‌کشید می‌گفت: «خودم زودتر پیدایش کردم» پیرمرد بخت برگشته نای حرف زدن نداشت و نفس‌هایش به شماره افتاده بود. دیدم رسما در حال تشریح و سلاخی و دریدن پیرمرد بیچاره هستند، رگ غیرتم بیرون زد و برخاستم و لی‌لی‌کنان به سمتشان رفتم که بگویم «مگر شما در اینجا استادی، بالاسری یا بزرگتری ندارید که اینچنین ناشیانه و بی‌رحمانه به جان این بیمار فلک‌زده افتاده‌اید» در همان لحظه یکی از آن دو نفر آویزان پای پیرمرد، در پیکار و کشمکش با دیگری شکست خورد و با ناراحتی برخاست و گفت «اصلا من می‌روم سراغ یک بیمار دیگر» و سری جنباند و مرا که لنگان‌لنگان در حال رفتن به سوی آنها بودم دید. ناگهان سگرمه‌هایش از هم باز شد، لبخندی بر لبانش نقش بست، گونه‌هایش از هم شگفت، آب دهانش جاری شد و در حالی که شراره‌های ذوق زدگی در چشم‌هایش می‌درخشید آغوشش را به سمت من باز کرد. مرا می‌گویی؟! فورا پای زخمی‌ام را روی زمین گذاشتم، کمر و گردنم را صاف و سینه‌ام را سپر کردم، خود را به کوچه علی چپ زدم و سرحال و قبراق و چست و چابک، مسیرم را به سمت خروج از اورژانس کج کردم، گویی مانند نوزادی که تازه از شکم مادر بیرون آمده، تر و تازه و عاری از هرگونه نقص و بیماری هستم. در مسیر خروج، پیراهن پرویز را هم که زانو به زانوی منشی اورژانس نشسته و در حال تبادل دل و قلوه با او بود طوری کشیدم و با خود به بیرون اورژانس بردم که فرصت خداحافظی هم پیدا نکرد.

پرویز که از سرعت دویدن من، انگشت به دهان مانده و در حالی که زیر لب در میان جملاتش ذکر و استغفار جاری بود گفت: «الله اکبر! معجزه دست‌های شفابخش این دکترها را ببین! از اولت هم بهتر شدی! همان موقع که وارد این بیمارستان شدیم با خود گفتم اینجا تکه‌ای از بهشت است و خدمه‌اش حوریان بهشتی‌اند». گفتم «این دکترهایی که من دیدم، برای درآوردن این سوزن، تا تمام اعضا و جوارح بدنم را بیرون نکشند و مثل جورچین هزار تکه دوباره نچینند، دست از سرم نخواهند کشید». پرویز گفت: «الحق که نامی برازنده‌تر از دارالشفای رسول نمی‌توان بر این مکان مقدس گذاشت». گفتم: «دارالشفا؟! اینجا دارالمکافات است» و جزئیات دریدن آن پیرمرد مفلوک را مو به مو تعریف کردم. اما ذره‌ای به خرجش نمی‌رفت و گویی هر آنچه می‌گفتم از یک گوشش وارد و از دیگری خارج می‌شد. در میان نطق من و در حالی که به ظن خود دستانش را با سر و صورت زرد و نزارم متبرک می‌نمود، هق هق کنان گفت: «آدم مرده را زنده کردند» دیدم هنوز اثر بنگ دیشب از سرش نپریده و همچنان عقلش باطل است. به ناچار ادامه حرفم را خوردم و کارت آن درمانگاه کذایی را از دستش کشیدم و سوار بر یک تاکسی دربست شدیم. به راننده تاکسی گفتم ما را به درمانگاه «س» ببرد. راننده بدون اینکه وضع مرا دیده باشد، فورا گفت «چیزی در پایت رفته است؟» گفتم «بله» راننده گفت «چرا می‌روید درمانگاه س؟ بروید درمانگاه ع. من خودم برای همینکار به آنجا رفته‌ام و از کارشان راضی‌ام. قدیمی‌تر و معروف‌تر است. البته برای من تفاوتی ندارد، چون مسافت‌هایشان یکسان است. اما درمانگاه ع بهتر است» با خود گفتم این مجموعه پزشکی مملکت، گل بود به سبزه نیز آراسته شد. همین مانده بود که این دلال‌ها و کار چاق‌کن‌ها دستی بر سر و روی سیستم بهداشت و درمان بکشند. از آنجایی که خودم از شدت درد، قدرت تصمیم گیری نداشتم، نگاهی به پرویز انداختم. طبق معمول منگ و خیره مانند مجسمه نکبت به من می‌نگریست. با خود گفتم این هم که همچنان از محیط عقلا خارج است و در قلمرو دیوانگان سیر می‌کند و ارزش ریش و گیس بافتن ندارد. رو به راننده کردم و گفتم «خدا بابت خیرخواهی و حسن نیتی که دارید، یک در دنیا و صد در آخرت عوضتان دهد. ما می‌رویم همان درمانگاه س» و راننده حرکت کرد. بعد از حدود نیم ساعت به درمانگاه رسیدیم و البته راننده تا آخرین لحظه پیاده شدن ما، ناامید نشده بود و همچنان با اصرار و ابرام سنگ درمانگاه «ع» را به سینه می‌زد. کم مانده بود مبلغی هم در جیبمان بگذارد تا ما را به درمانگاه «ع» ببرد. درنهایت وارد درمانگاه «س» شدیم. درمانگاه کاملا خلوت و ظاهرا کرکره‌اش را تازه بالا داده بود. منشی بعد از دقایقی به پشت میزش آمد و پرونده مرا تشکیل داد و سپس ما را راهی اتاق دکتر کرد. اما در اتاق دکتر با صحنه باورنکردنی رو‌به‌رو شدیم که کلمات از بیان عمق آن فاجعه عاجزند.

در بدو ورود به اتاق دکتر، چنان که گویی وارد شیره‌کش خانه شده‌ایم، بوی شدید و زننده بنگ و مواد افیونی نفسمان را بند آورد! با این بو در خوابگاه آشنا شده بودم و کاملا می‌دانستم از این زهرماری‌هایی است که در سیگار بار می‌کنند و می‌کشند. دکتر که یک مرد تقریبا میان‌سال یا کمی بیشتر بود، پشت میز نشسته و ذره‌ای تکان نمی‌خورد. مانند کسی که با طناب به صندلی بسته و تا سر حد مرگ شکنجه شده باشد، سر و گردنش رو به جلو و پایین افتاده و دستان و شانه‌هایش هم آویزان بود. دو بار سلام کردم، اما گویی دکتر اصلا متوجه ورود ما به اتاق نشده بود. کمی نزدیکتر رفتم، دکتر در همان حال که گردنش رو به پایین افتاده بود اشاره‌ای به صندلی کنار خودش کرد و من هم نشستم. پرویز هم پرونده‌ام را گذاشت روی میز دکتر و سپس گوشه اتاق ایستاد. دکتر در حالی که بینی‌اش را به سختی بالا می‌کشید، کمی سرش را به سمت من برگرداند. از دیدن چهره پریشان و چشمان کاملا بسته دکتر، یکه خوردم و مو به بدنم سیخ شد. دکتر با صدایی ضعیف و نحیف و با کلماتی بریده پرسید: «بگو چه شده؟». شصتم خبردار شد که دکتر در حال خودش نیست. نگاهی به پرویز انداختم و دیدم او هم مات و مبهوت، محو تماشای دکتر است. با ترس و لرز کف پایم را به سمت دکتر بالا آوردم و گفتم: «سوزن در پایم شکسته است» دکتر سرش را نزدیک کرد، چشمانش تا نیمه باز شد و نگاهی به پایم انداخت. سپس دستش را روی میز کشید تا خودکارش را بردارد. اما برداشتن خودکار همانا و ریختن نصف خرت و پرت‌های روی میز بر کف زمین همان. سپس در حالی که چشمانش همچنان نیمه باز بود و بینی‌اش را به سختی بالا می‌کشید، با نوک خودکار اطراف محل زخم را فشار داد تا احتمالا نحوه فرو رفتن سوزن در پایم را دریابد. در همین بین یک بار هم نقطه ورود سوزن را فشار داد که بر اثر آن، فریادم به آسمان بلند شد و دکتر هم ناگهان از جا پرید و گویی لحظه‌ای از عالم هپروتش منفک شد و گفت: «چرا داد می زنی» گفتم: «دردم آمد». دکتر با خنده شیطانی که بر لبش نقش بسته بود گفت «خودم می‌دانم درد دارد» و دوباره سر و گردنش به پایین افتاد. این بار شروع کرد به نقاشی کشیدن روی کف پایم. نقش‌ها و صور عجیب و غریبی بر کف پایم می‌کشید و پرت و پلاهایی هم زیر لب با خود می‌گفت.

بند دلم پاره شده بود و از شدت ترس و وحشت، زرد کرده بودم. ناخودآگاه خبرهایی که تا آن روز از اشتباهات پزشکی شنیده بودم، در ذهنم مرور می‌شد: «جا گذاشتن قیچی در شکم بیمار بعد از عمل. جراحی اشتباه پای چپ به جای پای راست. پیوند اشتباه کلیه. قطع اشتباه پا. پیرمردی که به جای پا، کلیه‌اش عمل شد و درگذشت ...» با خود گفتم «هر بار از چاله در می‌آیم در چاه بزرگتری می‌افتم! دیگر این دکتر با این نقاشی‌هایش قلم بطلان بر ادامه دفتر زندگی‌ام می‌کشد!» و به بخت و طالع منحوس خود هزاران نفرین فرستادم. به کل درد پایم را فراموش کرده و در این فکر بودم که چگونه گریبان خود را از دست این شوریده عقل دیوانه، خلاص و از این مخمصه فرار کنم. با گوشه چشم اشاره‌ای به پرویز کردم که این دکتر چرا اینگونه است و چکار کنیم. اما پرویز سخت در نخ دکتر فرو رفته و گویی اسیر افسون‌گری‌های او بود. در دل، مرگ هر دو را از خدا طلبیدم.

بالاخره دکتر دست از نقاشی کشیدن بر کف پایم کشید و شروع به تکمیل پرونده کرد. من که نمی‌دیدم چه چیزی روی پرونده می نویسد، اما پرویز چشم بر قلم دکتر دوخته بود. در انتها گویا هزینه درمان را هم نوشت که پرویز چشمانش گرد شد و از دکتر پرسید «دکتر، هزینه را زیاد ننوشتید؟» دکتر که دیگر توان بالا کشیدن بینی‌اش را نداشت، دستی بر صورت فلاکت‌بارش کشید و در حالی که با آستین بینی‌اش را پاک می‌کرد گفت: «هرگز چیزی که می‌بینی را باور نکن». پرویز پرونده را از روی میز برداشت و من هم بلند شدم و گیج و منگ و متحیر از اتاق خارج شدیم.

ناباورانه به هزینه نوشته شده روی پرونده که هشتصد هزار تومان بود خیره شده بودیم. در حال شمردن صفرهای مقابل عدد هشت بودیم که در همان لحظه مرد جوانی که کمی بعد فهمیدیم دستیار دکتر است، آمد و پرونده را از ما گرفت. نگاهی به آن انداخت و از آنجایی که ظاهرا او هم می‌دانست دکتر در حال خودش نیست، روی عدد هشتصد هزار خط کشید و نوشت چهارصد هزار! اینبار نه تنها درد پا بلکه دکتر را هم فراموش کردم و از غصه این هزینه بالای درمان به صرافت کاهش آن افتادم و شروع کردم به چانه زدن با دستیار دکتر: «چرا اینقدر هزینه بالا است؟ بیمه قبول می کند؟» دستیار گفت: «خیر. آزاد حساب می‌کنیم و قیمت هم همین است» گفتم: «بگذار مطلب را صاف و پوست کنده بگویم. بنده یک دانشجو و آن هم از گونه آسیب‌پذیر خوابگاهی‌اش هستم و همین الان هم که در مقابل شما ایستاده‌ام در حقیقت از بی‌کفنی زنده‌ام. لطفا تا جایی که می‌شود کمترش کنید» دستیار دستش را برد زیر میز و پرونده بیماران را بیرون آورد و هزینه‌ها را تک تک نشان داد. قیمت‌ها از دویست و پنجاه هزار تا پانصد هزار تومان بود. دستیار نشان می‌داد که از بیمارستان‌ها و مراکز درمانی مختلف حتی درمانگاه «ع» که ظاهرا دستگاه فلورسکوپی‌شان خراب شده، همه برای خارج کردن جسم خارجی به این درمانگاه می‌آیند.

دیدم در اصرار ما سودی نیست و او جفت‌پاهایش را در یک کفش کرده که قیمت همین است و اگر نمی‌خواهید، بروید بیمارستان و جراحی سنگین کنید. از طرفی درد طاقت‌فرسا مجال تفکر و تدبر را گرفته بود و دستم را از هر کار دیگری کوتاه می‌دیدم و همین برای اینکه او حرفش را به کرسی بنشاند کافی بود. دست‌هایم را در جیب‌هایم کردم و هرچه جستم جز چند اسکناس پنج هزار تومانی، مبلغی سکه و یک کارت دانشجویی بی‌رنگ و رو چیزی نیافتم. خوشبختانه پرویز یک کارت بانکی به همراه داشت که با آن می‌توانستیم هزینه را پرداخت کنیم. اما قبل از پرداخت هزینه، یاد وضعیت نامتعادل دکتر افتادم و به دستیارش گفتم: «ظاهرا دکتر کمی خواب آلود است» دستیار گفت: «دکتر دیشب تا صبح جراحی داشته است. خاطرتان جمع باشد خودم کنارش هستم». درد پا امانم را بریده بود و دیگر چاره‌ای نداشتم. هزینه را پرداخت کردیم، شهادتین را گفتم و به اتاق عمل رفتم. دیگر از کثیفی و وضعیت چرک‌آلود و اسفناک اتاق عمل بگذریم. اما در نهایت، دکتر برای عمل نیامد و دستیار به تنهایی کارش را شروع کرد و البته من هم خیالم از این بابت که دکتر برای عمل نیامده است راحت شد و با دلی قرص، خود را به دست دستیار دکتر سپردم! خلاصه بعد از دقایقی، دستیار، سوزن را بیرون آورد و عمل تمام شد و من هم لنگان لنگان توانستم راه بروم. این هم بماند که برای گرفتن داروهایی که دکتر نوشته بود، بعد از مراجعه به سه داروخانه بالاخره فهمیدیم دکتر داروها را جا به جا نوشته است. به قول متصدی داروخانه، مثل این است که نوشته باشد: «آمپول استامینوفن. قرص پنیسیلین»!

البته از حق نگذریم، دستیار دکتر، کارش را خیلی خوب انجام داد و من بعد از دو روز می‌توانستم به راحتی راه برم. اما ترس و وحشتی که در آن روز با آن حال درمانده با دیدن دکتر به جانم افتاد سال‌ها از عمرم کاست. خدا نصیب گرگ بیابان نکند که بیمار شود و پایش به مطب چنین پزشک‌هایی که البته قطعا تعدادشان انگشت شمار است باز شود.


کاریکاتور: قانون


.
  • ۴ نظر
  • ۱۹ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۳۹
  • ۱۱۸۷ نمایش
  • زاخار

مکتبخانه اکبر

۰۴
شهریور


روز اول سر از پا نمی‌شناختم. از فرط ذوق و شوق، عربده‌زنان در مسیر دانشگاه با کوله‌پشتی که چون گرز در هوا می‌چرخاندم، معاف از عقل و آبرو می‌دویدم. البته دویدن که چه عرض کنم، همچون یک دیوانه عنان از کف رفته، گاهی روی دو دست، گاهی شیرجه زنان در حال بال زدن در هوا، گاهی چهار دست و پا و هر از چند گاهی روی دو پا می‌رفتم. در وهم و خیال خود می‌پنداشتم دانشگاه منتظر ظهور نابغه‌ای چون من از آسمان فضل و کمال است که به پا خیزم و در صحنه رقابت علمی چنان گرد و خاکی کنم که مرزهای علم و دانش جهان از بیخ و بن به دست من دریده شود. روزی را می‌دیدم که به سبب برهم زدن محاسبات دانشمندان جهان، لنز دوربین رسانه‌های دنیا، روی من و افتخارات علمی‌ام زوم است. در عوالم خود در بزرگترین دانشگاه‌ها و مراکز پژوهشی دنیا سیر و سلوک می‌کردم. روی جلد مجلات دکه‌های روزنامه فروشی، عکس خود و اکتشافاتم را می‌دیدم: «انیشتن زمانه، هر روز سخنران مدعو یکی از دانشگاه‌های معتبر دنیا. نابغه قرن، در پی احیای زندگی روی زمین». صدای شاتر و نور فلاش دوربین‌ها کلافه‌ام کرده بود. از جایزه نوبل و تورینگ و فیدلز تا نشان یونسکو و مدال شجاعت شوالیه و جایزه اسکار، همه را از آن خود کرده بودم. فواره توهم مغزم چنان اوج گرفته بود که حتی روز مرگ و خاکسپاری باشکوهم که یک دنیا را عزادار کرده بود نیز دیدم.

خلاصه اینکه در حال پختن اینچنین آش در هم جوشی در دیگ شکاف دیده کله میان تهی خود بودم که ناگهان با ضربه‌ای سهمگین که با صدایی مهیب بر پس گردنم فرود آمد، نقش بر زمین، و غرق گل و لای شدم! گویی هرآنچه که از کاخ و سلطنت آن حکیم فرزانه رهایی بخش، در عرش آرزوهایم بنا کرده بودم، ویران گشت و بر سرم فرو ریخت. به زحمت و سختی بلند شدم. دستی در گل و لای کردم تا عینکم را بیابم، اما حاصلی نداشت. به دنبال منشا ضربه، سری جنباندم. دیدگان تیره و تارم به فردی با قد و قواره کوتاه و هیکلی چاق و خپل افتاد که پیکرش بیشتر به غول بیابان می‌ماند تا کالبد یک انسان. به چشم‌های غیر مسلحم فشار آوردم تا صورتش را شناسایی کنم، اما از آنجا که از درک جزئیات عاجز بودم چیزی دستگیرم نشد، جز اینکه او یک کله گرد و کچل دارد که حتی با دیدگان کم سوی من نیز به تنه بدقواره‌اش زار می‌زند. چون فاصله‌اش را از خود کافی یافتم، پاشنه دهان را کشیده و سلاح مرگبار آتشینم را از غلاف بیرون آوردم و مسلسل‌وار دشنام‌های چارواداری را به سمتش نشانه رفتم: «ای سگ به اندرونی روح پدرسوخته‌ی پدر بی پدرت...». به کل آن اسوه‌ی الهام بخش علم و ادب و آن پیشوای عالم متعالی ساخته ذهنم را فراموش کرده و چنان جد و آبادی از طرف درآوردم که پشت اندر پشت تا هفت نسل، احدی از بستگان و نیاکانش بی‌نصیب نماند. دو قدم به سمتم آمد و من نیز از آنجا که سلاح خود را از نزدیک کارگر نمی‌دیدم، آماده گریختن شدم. اما پیش از اینکه پا به فرار بگذارم، نحوه قدم برداشتن آن دیو بی‌شاخ و دم، نظرم را جلب کرد. من، تنها یک آدم کچل و فربه و پست قامت می‌شناختم که اینچنین مزحک با دو پایی که به طرفین باز شده‌اند و گویی چشم دیدن هم را ندارند، مثل یک پنگوئن خسته و وامانده، خود را روی زمین می‌کشد. پرویز!

پرویز رفیق شفیق قدیمی و یار غار و گرمابه‌ام بود. در تمام سال‌های دبستان تا دبیرستان روی یک نیمکت می‌نشستیم و تحت هیچ شرایطی از هم منفک نمی‌شدیم. برخلاف شکل و شمایل پیچیده و عجیب و غریبش، معروف بود به «پرویز تک سلولی». چرا که یکبار معلم کلاس زیست شناسی، از این آدم بی‌نهایت خنگ و بی‌استعداد، به عنوان مثالی از موجودات تک سلولی یاد کرده بود. این بشر در هیج زمینه‌ای استعداد نداشت. چوب به دستش می‌دادی، آن را از پهنا پرتاب می‌کرد. حتی معلم ورزش هم برایش نام «چلمنگ» را برگزیده بود. هیکلش چنان کج و کوله و بد ترکیب و کریه‌المنظر بود که کلمات توان توصیف آن ندارند. برخلاف من که اندک چیزی هم که می‌خوردم تبدیل به استخوان شده و سر به فلک می‌کشید، برای این نره‌خر یغور هر آنچه که فرو می‌برد تبدیل به پیه و چربی و در گوشه‌ای از بدنش انباشته و آویخته می‌شد. پرویز ابدا اهل هیچ فرقه‌ای نبود و در طبقه خاکشیر مزاج‌ها دسته بندی می‌شد. او یک آدم خنثی و بدون عکس‌العمل بود که اصولا حرفی برای گفتن نداشت و همیشه مثل یک مادر مرده مصیبت دیده، مات و مبهوت بود. چه معلمی در حال درس دادن، چه دوستی در حال درد و دل کردن و یا حتی دشمنی در حال ناسزا گفتن، تو گویی یاسین به گوش خر می‌خوانند. پرویز تنها کسی بود که همواره بدون هیچ گله و شکایتی به وراجی‌های من گوش جان می‌سپرد و هرچه پرچانگی می‌کردم صدایش در نمی‌آمد و البته راز دوستی دیرینه ما هم در همین بود.

از نگاه سفیهانه و لبخند ملیح پرویز برایم یقین حاصل شد که همان تک سلول مغزش هم از درک سخنان آب نکشیده من عاجز بوده است. او را در آغوش کشیدم. به نظرم آمد سخت ضعیف و پژمرده شده است. گفتم «پرویز، دوست جذاب و دلربای من، بلا به دور، تو را در این یک سال چه شده است؟!». گفت: «رفیق، دست روی دلم نگذار که خون است. اگر بدانی درس خواندن و کسب نمره در دانشگاه چقدر دشوار است». در حالی که سیگاری از جیبش بیرون می‌کشید ادامه داد: «چه شده کبکت خروس می‌خواند و پا روی پایت بند نمی‌شود! دانشگاه قبول شدی؟» با شنیدن نام دانشگاه، خود را جمع کرده و متکبرانه بادی به غبغب انداختم و پس از لحظه‌ای مکث، خواستم با شادمانی دوباره در آغوشش شیرجه زده و بگویم «بله قبول شدم» که ادامه داد: «مگر نمی‌گفتی قرانی برای درس خواندن خرج نخواهی کرد؟! چه شد که تو هم سر از این دانشگاه درآوردی؟! دانشگاهی با اینچنین هزینه‌ای سنگین! جیب و کیسه‌ات لبریز شده است؟» این جمله‌اش مثل آب سردی بر پیکر نحیفم فرود آمد و مرا سر جایم نشاند. اما خم به ابرو نیاوردم و باد غبغب را به قصد فرو نشاندن آتش درونم از پیچاپیچ جگر سوخته خود پایین برده و با برگرداندن از مسیر پر فراز و نشیب قلب پاره پاره‌ام، به آهستگی آهی از ته دل کشیدم. پرویز پک سنگینی به سیگار زد و ادامه داد: «دوست عزیز، ذوق و شوق گذر از دوران دانش‌آموزی در مکتبخانه اصغر و ورود به مکتبخانه اکبر در چهره‌ات موج می‌زند. اما آیا هیچ می‌دانی اینجا چه خبر و چه سرگذشتی در انتظارت است؟» با خوشحالی گفتم «البته که می‌دانم» و شروع کردم به تعریف رویاهایم. بعد از گذشت دقایقی سخنم به اینجا رسید که: «البته من بنا ندارم تمام وقتم را صرف هدایت پژوهش‌ها و تحقیقات مترقی و پیشرو دنیا کنم و اگر مجالی باشد، نیم نگاهی هم به اداره امور مهم مملکتی و رتق و فتق مشکلات کشور خواهم داشت» در حالی که چانه‌ام حسابی گرم شده بود، پرویز که طبق معمول هاج و واج به من نگاه می‌کرد با پای برهنه دوید وسط حرف‌هایم و گفت: «به حق چیزهای ندیده و نشنیده! پس چرا من شاگرد اول این چیزهایی که می‌گویی را ندیده‌ام؟!».

این سخن پرویز به مانند شوکی بر موتور توهم‌سازی مغزم وارد آمد و چنان برقی از سرم پراند که همچون طیاره‌ای که در اوج، موتورش را از دست داده باشد، از عرش آرزوهایم به فرش بدبختی‌ها سقوط کردم. با تعجب پرسیدم: «شاگرد اول؟!» در حالی که سیگار دوم را با سیگار اول آتش می‌کرد گفت: «راستی رفیق بیا برویم گوشه‌ای بنشینیم تا از رمز و راز بیست شدن معدل برایت بگویم و راه و چاه را نشانت دهم. البته به شرطی که در آینده، پست وزارت خزانه‌داری را برای من محفوظ بداری» مرا می‌گویی! منگ و حیران مانده بودم. با خود گفتم: «شاگرد اول؟! معدل بیست؟! پرویز؟! باز اگر می‌گفتی قهرمان پرتاب نیزه یا پرش سه گام، باورش خیلی راحت‌تر بود!» در حالی که از شدت تعجب، زبانم در دهان خشک شده بود و چانه‌ام روی زمین کشیده می‌شد، به دنبال پرویز راه افتادم.

وارد دالانی مملو از دود غلیظ شدیم. سخت به سرفه کردن افتادم. از گوشه و کنار پرویز را می‌خواندند و به نشانه احترام و ارادت، نیمچه تعظیمی تحویل می‌دادند. تعجب و شگفتی‌ام از بادی که در آستین او می‌کردند دو چندان شد. چه شده که چوب دو سر نجسی مثل این بی سر و پا که حتی گدای سر کوچه هم او را محل سگ نمی‌گذاشت و در مدرسه با عناوینی چون غازقلنگ و چاقچولی خطاب قرار می‌گرفت، حال صاحب اینچنین ارج و احترامی شده است؟! تو نگو در حوضی که ماهی نباشد، قورباغه سپهسالار می‌شود. در حالی که نفس‌هایم به شماره افتاده بود پرسیدم: «پرویز این اراذل و اوباش کیستند و در دانشگاه چه می‌کنند؟!» گفت: «هم‌کلاسی‌ها». ناگهان یکی از همان هم‌کلاسی‌ها نعره‌ای برآورد: «هوووی مگر کوری؟» و دیگری پاسخ داد: «ننه‌ات کور است الدنگ» و صدای سیلی که اولی بر گوش دومی خواباند، آتش معرکه را روشن کرد. دانشجویان جملگی برآشفتند و بر سر و کول هم پریدند و چنان جنگ و جدال و آشوبی بر پا شد که گویی در میان گله کرگدن‌ها اختلاف افتاده است.

خودمان را از معرکه بیرون کشیدیم و در گوشه‌ای نشستیم. پرویز گفت: «هرچه می‌گویم خوب آویزه گوشت کن. یک ماه اول ترم که هیچ. اصولا ماه اول، کلاسی تشکیل نمی‌شود و دانشجویان در استراحت بعد از تعطیلات به سر می‌برند. ماه دوم هم کلاس‌ها تق و لق است و ارزش تا دانشگاه آمدن را ندارد. بعد از آن، حدود شش هفته کلاس تشکیل می‌شود. در این مدت سعی کن زیاد در کلاس چرت نزنی و لااقل چند مرتبه خودت را به استاد نشان بدهی. اگر شانس یارت باشد و کلاس یک دست باشد، استاد در جلسات آخر، سوال‌های امتحان را می‌دهد. البته در آن هم سودی نیست و از من می‌شنوی وقت خودت را با گشتن به دنبال جزوه و حل سوال‌ها هدر نده. در جلسه امتحان سعی کن از تمام فضاهای خالی برگه حداکثر استفاده را بکنی. از بدبختی‌ها و مشکلات زندگی و بیماری‌های لاعلاجت بنویس. آنقدر جگرخراش بنویس که دل سنگ هم برایت آب شود. بعد از اینکه نمرات اولیه آمد، وقت ناله و زاری و التماس از استاد برای گرفتن نمره است. نزد هر استادی که رفتی، باید اشکت دم مشکت باشد. البته در این مورد جنس مونث بهتر عمل می‌کند و به نظر من تو با این چهره زننده به این روش عمل نکنی سنگین‌تر خواهی بود و بهتر است مستقیم بروی سر اصل مطلب و چانه زدن بر سر قیمت. هر استادی قیمتی دارد. معمولا نمره ریاضیات سنگین‌تر از دیگر درس‌ها تمام می‌شود. بنابراین در انتخاب واحدها دقت کن و با توجه به جیب و کیسه‌ات، تعادل درس‌ها را طوری برقرار کن که در انتهای ترم، کفگیرت به ته دیگ نخورد. در هر صورت بعضی از اساتید به هیچ رقم نمره نمی‌دهند. در این موارد باید بروی سراغ حذف پزشکی. آنجا مات و مبهوت مثل آدم‌های جنتلمنگ به طبیب معتمد دانشگاه نگاه نکن. دستش زیر میز منتظر است. سر کیسه را شل کن و تا جایی که مایه داری، ول کن معامله نباش. اما اگر دیدی هرچی گذاشتی، دستش را پس نکشید، مثل مرد بزن زیر میز و برو سمت آموزش دانشگاه برای حذف ترم. مشکلات خانوادگی را مطرح کن. بگو پدرت را به جرم قاچاق مواد مخدر گرفتته‌اند. برادرت به دلیل قتل، منتظر اجرای حکم است. مادرت را سیل برده و هنوز پیدا نشده است...»

تار و پود وجودم را بهت و شگفتی فرا گرفته بود. آدمی که زمانی زلزله او را به سخن گفتن وا نمی‌داشت، چنان روده‌درازی می‌کرد که گویی مسهل هذیان خورده است! البته بعدها فهمیدم به این زهرماری‌های افیونی هم روی آورده بود و پرچانگی‌هایش اثر استعمال آنهاست. من که کم کم رویاهایم را بر باد رفته می‌دیدم گفتم: «حتما شوخی می‌کنی! می‌خواهی عزم راسخ مرا برای تحقیق و پژوهش به سخره بگیری؟» پرویز با تحویل مقداری سرفه ریز و درشت، سینه‌اش را صاف کرد و گفت: «البته این را هم بگویم که اگر هدفت فقط گرفتن مدرک است و نمره و معدل برایت مهم نیست، نگرانی به دلت راه نده. مکتبخانه اکبر با دیگر مکتبخانه‌ها فرق دارد. همین که شهریه‌ها را به موقع پرداخت کنی کافی است».

چیزی نمانده بود جان از قالب تهی کنم. من که نیک از دوران سیاه و بی‌فروغ دانش‌آموزی خود خبر داشتم. اگر پرویز، تک سلولی کلاس زیست بود، من هم مثال جلبک همان کلاس بودم و با هم بودیم که زوج چلمنگ و جلبک را تشکیل داده بودیم. از طرفی، آدم آسمان جل جعلق بی سر و پایی چون من، مایه‌اش کجا بود که دکتر و استاد را بخرد! به یاد آوردم که من حتی هیچ پشتوانه‌ای برای پرداخت شهریه دانشگاه هم ندارم. به قصد ترک صحنه دانشگاه، برخاستم. ناگهان چشم‌هایم تار شد. به سرگیجه افتاده و آسمان را در حال گردش به دور خود دیدم. از سخنان پرویز تنها پژواکی از کلمات مجهول و نامفهوم در گوش‌هایم می‌پیچید. دیگر توان ایستادن روی پاهایم را نداشتم. خواستم دمم را روی کولم بگذارم و از آنجا فرار کنم، اما ناگهان سرم به شدت بر زمین خورد و دیگر هیچ نفهمیدم.

.
  • ۱۰ نظر
  • ۰۴ شهریور ۹۴ ، ۲۱:۲۹
  • ۱۱۷۳ نمایش
  • زاخار

مدتی بود در به در، در جست و جوی موضوعی ناب برای پیشنهادیه رساله دکتری کامپیوتر بودم. اما عقل ناقصم به هبچ جا قد نمی‌داد. تا اینکه روزی صحنه‌ای دیدم که جرقه اولیه ایده رساله‌ام آنجا زده شد! شروع ماجرا را می‌توانید در مقدمه پیشنهادیه رساله‌ام دریابید:


«همش یک روز اینترنت قطع بود و نتوانسته بود فیسبوکش را چک کند. در چهره‌اش زل زده بودم، چنان خمار بود که نکبت و فلاکت از سر و رویش می‌بارید. اما همین قیافه ذلیل مرده نیز قانع‌ام نمی‌کرد که این بشر در آن برف و کولاک شال و کلاه کند و به دنبال نقطه‌ای متصل به اینترنت چنین محنت و مشقتی بر خود روا دارد. آخر من که می‌دانستم این زردنبول دچار سندرم حاد از هم گسستگی مهلک بافت‌های تحتانی است...»


این ماجرا و یک سری قضایای دیگر مرا در این فکر فرو برد که هیچ بعید نیست شبکه‌های اجتماعی را نیز مثل خیلی از دستاوردهای دیگر بشر، ما ایرانی‌ها برای اولین بار به دنیا عرضه کرده باشیم. چطور ممکن است ما چنین نبوغ و استعدادی شگرف در استفاده از شبکه‌های اجتماعی داشته باشیم، اما در نقطه دیگری از دنیا و توسط یک غیر ایرانی اختراع شده باشد؟! در جست‌وجوی پاسخ این سوال، گذرم به اسناد قدیمی افتاد که پرده از راز این معما درید! با خود گفتم دیگر تا کی باید سکوت کرد و اجازه داد کفار اجنبی دستاوردهای ما را به نام خود مصادره کنند! همین موضوع را به عنوان رساله دکتری‌ام انتخاب می‌نمایم و چنان این مسئله را می‌گشایم که احدی نتواند آن را رد کند. در ادامه بخش‌هایی از پیشنهادیه رساله دکتری‌ام که به زودی از آن دفاع خواهم کرد می‌خوانید:


 

گویا ایده شبکه‌های اجتماعی مدرن، از یکی از مخوف‌ترین شبکه‌های اجتماعی کهن ایرانی گرفته شده است. مکانی به نام «حمام زنانه»! شبکه‌ای عریض و طویل از زنان پرچانه و روده‌دراز که در نقل شنیده‌ها و نشنیده‌ها ذره‌ای تعلل و تامل نمی‌کردند. رسانه‌ای که حتی چاپارهای سوار بر اسب‌های تندرو را نیز توان رقابت با آن نبود.

 

«ژان باتیس تاورنیه» جهانگرد پرآوازه که سفرهای متعددی به ایران داشته است در بخشی از سفرنامه‌ خود خاطره‌ای به نقل از همسرش آورده است:

«... خستگی و کوفتگی سفر طولانی، یک حمام داغ می‌طلبید. به گرمابه‌ای در حومه بلد رفستجان رفتم. به دلیل ازدحام جمعیت در گرمابه، اجازه دخول نیافتم. نیمی از روز به انتظار نشستم اما کسی خارج نشد! دیگر قید حمام را زده بودم و عزم بازگشت داشتم که بالاخره خانمی با سگرمه‌های در هم رفته و چانه‌‌ای باندپیچی شده، در حالی که لنگری به دنبالش کشیده می‌شد از حمام بیرون آمد و من توانستم وارد شوم. داخل حمام، همهمه و هیاهوی بسیار بود و سر و گوش آدم از فرط وراجی و هرزه‌گویی‌ها می‌رفت. جماعتی سرگرم تحلیل و نوشخوار مسائل روز بودند، عده‌ای مشغول درشت‌گویی و یاوه‌پرانی و شمار بسیاری در حال لاف زدن. البته ناگفته نماند که همه زبان بودند و دریغ از یک گوش شنوا... در میان آن ولوله شنیدم یکی گفت: «کوکب شنیدی این دختر چشم سفید چپ اندر قیچی، کبری رو با چراغعلی و داریوش‌خان بالای درخت گردو دیدن؟!» لحظه‌ای بهت و سکوت سراسر فضای حمام را فرا گرفت و همه حیران و آشفته به یکدیگر می‌نگریستند. بنظر می‌رسید آرامش قبل از طوفان است ... ناگهان غوغا و المشنگه‌ای به پا شد. زنان شوریده و برانگیخته از در و دیوار حمام بیرون ریخته و با جار و شیون هرکدام به سویی از شهر گریزان شدند، گویی چوب در سوراخ زنبور شده است. در چشم بر هم زدنی کل ممالک فلات ایران خبردار شدند... دست بر قضا بعدها کاشف به عمل آمد که آن کبری نبود و اکبر بود! آن دیگری چراغعلی نبود و نورعلی بود، و آن سومی هم داریوش نبود و داروغه بود. از قضا درخت هم گردو نبود و پسته بود. هیچ خبر خاصی هم نبود! گویا در حال مذاکره برای انتقال درخت به حیاط منزل داروغه بوده‌اند...»

 


البته بر اساس تحقیقات مستند و مستدل بنده، شبکه‌های اجتماعی مدرن نه تنها از باب مواردی مثل لنگر انداختن، نقل مکرر مهملات، دهان به دهان کردن و اطلاع‌رسانی برق‌آسا، بلکه از جهات دیگر نیز بسیار مشابه حمام زنانه هستند.

نقل است در برهه‌ای از دوران حکومت قاجار، همین شبکه اجتماعی حمام زنانه به آلت براندازی حکومت تبدیل شده بود. میرزا قلی خان مخبرالدوله، وزیر اطلاعات شاه قاجار در کتاب خاطراتش آورده است: «... زنان دربار که برای استحمام به حمام زنانه شهر می‌رفتند، تا فیها خالدون مغزشان توسط زنان رعیت شست‌و‌شو داده می‌شد. زنان از مردان دربار سرپیچی و حتی برای شاه نیز قمپز به در می‌کردند و مدعی حکومت فمنیستی شده بودند. از همین رو شیخ معتمد دربار، حاج جابرالدین جاعل العلما، با صدور فتوایی تاریخی، استفاده از حمام‌های عمومی زنانه را حرام اعلام نمود و به موجب آن ابتدا کرکره حمام‌ها توسط حکومت پایین کشیده شد و سپس مردم بنای آنها را بشکستند و حمام زنانه نیست و نابود گردید».


 

ماجرای حمام زنانه و نقش مهم این مکان مقدس در گزینش دختر برای پسر را که می‌دانید؟ گویا در آن زمان‌ها روال کار اینگونه بوده است که مادر پسر، دختر مورد نظرش را به حساب خودش به حمام دعوت کرده و در آنجا او را از ابعاد مختلف وجب به وجب مورد وارسی و موشکافی قرار می‌داد. سپس تمام دیده‌ها و نتایج حلاجی خود را برای پسر توصیف نموده تا اگر باب ذائقه‌اش بود انتخاب کند. حال اگرچه با گردش روزگار، حمام زنانه به تاریخ پیوست، اما ... (بنا به مصلحت مملکت و جلوگیری از برپا شدن فتنه فمینیستی، ادامه این بخش ساسنور گردید!!)

 


از تسهیل امر خیر ازدواج که بگذریم، شبکه‌های اجتماعی فضایل دیگری هم دارند. مثلا اگر بدانید شرح حال دقیقه به دقیقه‌ای که از خود به اشتراک می‌گذارید چگونه گره از مشکلات دیگران می‌گشاید، دیگر بیشتر از ثانیه درنگ نخواهید کرد. حتی می‌توانید پا را فراتر از این گذاشته و خصوصی‌ترین مسائل زندگیتان را به اشتراک بگذارید تا ملتی شما را دعا کنند:

(در اتاق خواب آنگولیا گوگولی)

گولی: عزیزم تا حالا تو این پوزیشن عکس نداشتیم. زود باش تنبلی نکن. می‌خوام رکورد اینستاگرام رو بشکونم.

در پیت : نه عزیزم من دیگه نمی‌تونم. بذار واسه فردا شب.

گولی: من این حرفا حالیم نیست. امشب باید تو اینستا جنجال به پا کنم.

در پیت (با عصبانیت): به خاک سیاه بشینه اونجایی که تو رو بیمه کرد. من که بیمه نیستم چرا نمی‌فهمی!!


 

آورده‌اند یکی از شوخی‌های به غایت بی‌مزه آن زمان‌ها در حمام‌های عمومی اینگونه بود که فردی را سیبل می‌کردند و همه رویش آب می‌پاشیدند.

(یک ساعت بعد از بازی ایران و عراق، در پیج بنجامین ویلیامز)

کامنت 473882: ای سگ تو روح اون (بووووق) که اون مدرک داوری رو به تو (بووووق) داده.

کامنت 473883: گوسفند تو باید تو زمین فوتبال علف بجویی به جای سوت زدن.

کامنت 473884: لاکردار منتظرم باش همین امشب بیام دسته پرچم فرو کنم تو سوراخ دماغت.

کامنت 473885: آقای وییلیامز من با جنابعالی حرفی ندارم. اومدم چند نکته‌ای در مورد خانواده گوشزد کنم. سلام بنده رو خدمت عیال محترم برسونید و به ایشان بفرمایید (بوووووووووق)

کامنت صاحب پیج:

Hi my friends. I cant understand what u r saying. However I was surprised when I woke up and saw these new Iranian friends. I have decided to travel to Iran as soon as possible. Thank u all Iranians

کامنت 473886: بچه‌ها تیرمون به سنگ خورد. تشابه اسمی پیش اومده . جمع کنید بیاین اینجا ... اصلی اینه. اینا هم پیج‌های فک و فامیلش.

 


در نهایت یکی دیگر از موارد استفاده شبکه‌های اجتماعی، پدیده لایک و افزایش اعتماد به نفس است. البته از شرح اینکه در حمام، تحسین کردن چگونه و اصلا برای چه بوده است معذورم. به منابع مراجعه کنید.

(در پیج دکتر ظریف الدوله)

 «دوستان جاتون خالی همین الان بنده و جناب کره داریم تو خیابون‌های ژنو قدم می‌زنیم. هوا شدیدا دو نفره است. کره واقعا آدم بامزه‌ایه. اونم خیلی از من خوشش اومده. گفتیم حیف نیست این دوران خوش زود بگذره؟؟! چند سال دیگه مذاکرات رو تمدید کنیم باز هم بتونیم همدیگه رو ببینیم. اینم یه عکس سلفی قشنگ از من و کره جان. البته این یکی دیگه مثل عکس قبلی جناب عراقی یواشکی نیست و خودم هم کنار کره هستم. حالا باز بعضی واپسدل‌ها بیان بگن مذاکرات پیشرفت نداره. بزنید لایک قشنگ‌ها رو. واسه عکس یواشکی عراقی پنجاه هزارتا لایک زدین. انصافا این صد هزارتا لایک نداره؟ راستی کره جان سلام رسوند و قول داد به زودی صادرات لوله اگزوز خودرو و کود حیوانی معطر درجه یک رو به ایران آزاد می‌کنه.»

 

 

  • ۸ نظر
  • ۲۴ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۴۸
  • ۱۴۰۰ نمایش
  • زاخار
این ماجرا کاملا واقعی و ذره‌ای پیاز داغ به آن اضافه نشده است.

«طبق آیین نامه، تحصیل در دوره ارشد تمام وقت است. دانشجو موظف به حضور تمام وقت در دانشگاه است و همیشه باید در خدمت استاد باشد»

این جملات را بارها از استاد راهنما شنیده بودیم. البته طفلک استاد راهنمای ما از آن آدم‌ها هم نبود که نسبت به حضور ما در آزمایشگاه حساس باشد. اما بهرحال اگر مدت زیادی از چشمش دور می‌افتادیم پیگیر و شاکی می‌شد.

ماجرا همیشه از بدشانسی من شروع می‌شود. بخاطر کارهای شرکت کمتر می‌توانستم در آزمایشگاه حاضر شوم. هر دفعه هم به هزار امید می‌آمدم دانشگاه و ساعت‌ها در آزمایشگاه سماق می‌مکیدم، استاد به آزمایشگاه و دیدن روی نحس ما مشرف نمی‌شد.

آن روز من و پرویز (نام مستعار) هر دو از این مسئله کلافه شده بودیم. مدت زیادی بود استاد از ما بی‌خبر بود. در این فکر بودم که به چه بهانه‌ای بروم پیش استاد. اما آنقدر سرش شلوغ بود که جرات نمیکردم به بهانه اراجیف درب اتاقش را بزنم. ظهر شد. صدای اذان را که شنیدم فکری به ذهنم رسید. «استاد ظهرها برای نماز جماعت به مسجد می‌رود. برویم مسجد که هم استاد ببیند در دانشگاه هستیم و هم یک ریایی کرده باشیم و استاد هوای ما را داشته باشد!» پرویز ساده دل هم غافل از اینکه با طناب پوسیده من وارد چه چاه عمیقی می‌شود قدم در قدم من گذاشت و رفتیم.

رسیدیم به مسجد. نماز اول تمام شده بود. پی استاد گشتیم و او را در صف‌های جلو یافتیم. ما چند صف عقب‌تر طوری که استاد روبه‌رویمان بود و البته در مسیر خروج از مسجد مستقر شدیم. همراه با جماعت که نماز دوم را می‌خواندند شروع کردیم. بعد از نماز نشسته بودیم در انتظار اینکه استاد بلند شده و در حالی که برمی‌گردد از مسجد خارج شود، ما نیز برخیزیم نماز بعدی را بخوانیم تا چشم استاد به جمال ما روشن شود. جماعت زیادی از مسجد خارج شده بودند اما او هنوز بلند نشده بود. در خیال خود می‌پنداشتم که «مسجد خلوت شده و بساط ریاکاری تمام و کمال آماده است. حتما ما را می‌بیند». ناگهان شنیدم «بلند شو. آمد. زود زود». در چشم به هم زدنی بلند شدیم، «الله اکبر»... اما...

اما... کاش پایم می‌شکست و آن روز به دانشگاه نمی‌آمدم. نمی‌دانم آن لحظه چه جانوری به جان این پرویز چپرچلاغ افتاد. همان یک «هق» و آن پوزخند مضحکش کافی بود تا دامن از دست دهم... می‌دانستم اگر شروع کنم، تا حیاط مسجد غلت خواهم زد. محکم لب‌هایم را به هم فشرده و تمام تمرکزم را جمع کرده بودم. استاد در حال نزدیک شدن بود. اما دیدم!

دیدم که نیش این پرویز زاغارت آرام آرام به بناگوشش نزدیک می‌شد. صورتش مثل لبو قرمز شد بود. بدنش مثل بید می‌لرزید. زیر لب ‌گفتم «زاخار آرام باش، چند ثانیه خودت را کنترل کن استاد رد شود، الان وقت خندیدن نیست». اما لحظه‌ای که نیشش به منتها علیه گونه‌اش رسید، ناگهان جفتمان انگار فنرمان در رفت و از خود به در شدیم!

دیدم اوضاع خیط است، رفتم رکوع و با خود پیراهن پرویز را هم کشیدم. خنده تمامی نداشت. مستقیم از رکوع به سجده افتادیم و در همان حالت گیر کرده بودیم. بعد از لحظاتی به همان شکل خندان و لرزان به خیال اینکه استاد رفت بلند شدیم. خواستم نفسی بکشم که ناگهان دیدم استاد مثل اجل معلق کنارمان ایستاده! درست در جوار ما آشنایی را پیدا کرده و در حال گپ زدن بود! فورا دست‌ها را به نشانه قنوت بالا آوردم و تا جای ممکن به صورت خود نزدیک کرده و زاویه‌اش را با استاد طوری تنظیم کردم که صورتم دیده نشود و استاد به هویتم پی نبرد. اما از طرف دیگر نمی‌توانستم شکم ورقلمبیده این پرویز فربه که همیشه جلوتر از خودش است را نبینم. موجی که بر اثر خنده بر شکمش افتاده بود، با تک تک نورون‌های عصبی‌ام بازی می‌کرد. «لامصب بس کن. آبرویمان رفت»

از خنده روده بر شده بودیم. اوضاع سختی بود. به ریسه رفته بودیم و خنده امان نفس کشیدن نمی‌داد! استاد هم تازه چانه‌اش گرم شده بود، خیال رها کردن و رفتن نداشت. دیگر به تنگ آمده بودم. «خدایا این دیگر چه فازی است! الان چه وقت خندیدن بود؟! عجب خطایی کردم! مسئله دو سال زحمت و دفاع از پایانامه و گرفتن مدرک است!» همان لحظه فکری به ذهنم رسید. سریع به رکوع و سجده رفتم و بعد از آن با یک حرکت آکروباتیک و با یک گام به جلو بلند شدم تا از زاویه دید استاد خارج شوم.

بعد از آن روز تا مدت‌ها در دانشگاه آفتابی نشدم.

  • ۷ نظر
  • ۳۱ مرداد ۹۳ ، ۲۱:۵۸
  • ۱۱۲۷ نمایش
  • زاخار
  این متن را زمستان گذشته در مورد خوابگاه
  نوشته بودم که البته ناقص بود و الان فرصتی
  شد کاملش کنم.

چشم‌هایم را باز می‌کنم. ساعت 6 صبح. فصل زمستان است و نسیم خنک و مطبوعی از میان درزهای پنجره و در بالکن صورتم را نوازش می‌کند. چه خواب خوبی بود. دیشب هم در رویاهایم در قطب شمال بودم.

خواستم از جایم بلند شوم که گفتم نه، بگذار کمی بیشتر از مشت و مال لذت ببرم. اگرچه من در اینجا، فضا به اندازه کافی و بلکه خیلی زیاد هم دارم، اما نوکرم درست زیر پایم می‌خوابد تا تمام طول شب ماساژم دهد. البته دیشب انگشت شصت پای ظریفش در سوراخ دماغم فرو رفت که باید تنبیه‌اش کنم. اگر هم ناراحت شد و گذاشت رفت اشکالی ندارد، 7 نوکر دیگر در اینجا دارم. البته این زاخارها خیلی من را دوست دارند و هیچ وقت تنهایم نمی گذارند. هیچوقت فاصله شان از من بیشتر از دو متر نمی شود. تحمل دوری من را ندارند. این یکی آنقدر دوستم دارد که حتما باید سرش را با من روی یک بالش بگذارد. خیلی هم علاقه دارد بیاید زیر پتوی من. البته چنین اجازه‌ای نمی‌دهم. راستی غیر از نوکرها، یک نفر را هم دارم که شب‌ها قبل از خواب برایم آواز می‌خواند تا راحت بخوابم. صدایش آنقدر خوب است که اصلا دلم نمی‌آید بخوابم و آواز دل‌انگیزش را از دست بدهم. هرچند خیلی خوابم بیاید، اما خود را ساعت‌ها و ثانیه‌ها به زور بیدار نگه می‌دارم که روحم را با صدای لطیفش جلا دهم. تا او خسته نشود و نخوابد امکان ندارد من چشم روی چشم بگذارم.

خب دیگر خواب بس است. بلند که می شوم ناگهان بر سر پتویم دعوا و جنجال می‌شود. اولی پاسخ چک دومی را با لگد می‌دهد و دیگری در حالی که پتو را به دندان گرفته و می‌کشد، جفت پاهایش را در دهان دیگری کرده و نفس نفس زنان و با حرص و مشقت زیاد او را پس می‌زند! البته درگیری بخاطر خودشیرینی است. هرکدام دوست دارد خودش پتوی من را جمع و مرتب کند. یک زمانی خدمه و حشمه زن را بخاطر گیس و گیس کشی هر شب‌شان اخراج کردم و اینها را آوردم. حالا این نرها هم که دائما جفتگ می‌زنند. سعی می‌کنم خودم را از معرکه بیرون بکشم که ناگهان ... قــر.ر.ر.رچـــچ . . . هیچ اشکالی ندارد! فدای سرشان! یک پتوی دیگر می‌خرم. این همه دانشگاه به ما پول می‌دهد که درس بخوانیم و غصه خرج کردن را نخوریم.

پرده پنجره را کنار می زنم تا از نور صبحگاهی و مناظر طبیعت و دشت‌های زیبای اطراف لذت ببرم. هوا مه دارد و چیزی دیده نمی‌شود. مه اش یکم تیره است. حتما ابرهای باران‌زا هستند که پایین آمده‌اند. ما در بهترین نقطه شهر و پای کوه زندگی می‌کنیم. همیشه در میان ابرها. می‌خواهم در بالکن را باز کنم اما مقاومت می‌کند. البته قلقش را فقط خودم بلدم، برای اینکه وقتی نوکرم‌هایم را تنبیه می‌کنم از اینجا فرار نکنند. بالاخره باز می‌شود. کش و قوسی به خود می‌دهم و نفس عمیقی از هوای پاک و تازه می‌کشم. بوی دود می‌آید! حتما خدمه و حشمه در حال آتش درست کردن برای کباب ناهار هستند.

می‌روم آشپزخانه. سوسک‌ها در حال رژه رفتن هستند. اینجا همه از دوستداران محیط زیست و حیات وحش هستند. ما انواع حشرات خانگی را نگهداری می‌کنیم. خیلی با احتیاط و با ترس و لرز راه می‌روم که له نشوند. لیوان مخصوص سلطان را برمی‌دارم. روی لیوان شیشه‌ایم طلاکاری شده و هربار که برقش در چشمم می‌افتد دلم نمی‌آید درونش چیزی بخورم. حیف است در چنین جواهر مرغوبی با این نقش و نگار زیبا چیزی خورد. هرچقدر نوکرهایم بشورندش، ذره‌ای از زردی و درخشندگی‌اش کم نمی‌شود. می‌روم سمت یخچال و صبحانه مخصوص سلطان، آب پرتقال. اما قبل از اینکه در یخچال را باز کنم صدای بوق سرویس مخصوصم را می‌شنوم. بیخیال یخچال می‌شوم و سریع می‌روم لباس‌هایم را بپوشم. اگر عجله نکنم به کلاس نمی‌رسم. کت و جورابم را نمی‌یابم! چرخی در اتاق می‌زنم. یکی از این زاخارها پوشیده. بنده خدا تحمل دوری من را ندارد، طوری چمباتمه زده که نتوانم لباسم را از تنش در بیاورم و بروم. اما من باید به کلاسم برسم. می‌روم که کت را ازش بگیرم اما مقاومت می‌کند. خیلی زورش زیاد است! دکمه‌های کت را هم بسته. دوباره صدای بوق سرویس. بیخیال کت می‌شوم. یک لنگه جوراب را به سختی و با چنگ و دندان از پایش درمی‌آورم و می‌پوشم. برای آن لنگه دیگر بیشتر مقاومت می‌کند. نهایت زور و توانم را به کار می‌گیرم. ناگهان ... قــر.ر.ر.رچـــچ . . . انگشت شصت پایش است! اشکالی ندارد. من 6 جفت جوراب دیگر دارم. ععه! «من که 6 جفت جوراب دیگر دارم». اما قبل از اینکه تکان بخورم صدای حرکت سرویس می‌آید. این یکی را هرچه فکر می‌کنم نمی‌فهم چرا سرویس مخصوصم بدون من رفت!

khabgah
  • ۲ نظر
  • ۲۱ مرداد ۹۳ ، ۲۰:۳۸
  • ۱۰۲۴ نمایش
  • زاخار