یک روز در خوابگاه
۲۱
مرداد
این متن را زمستان گذشته در مورد خوابگاه
نوشته بودم که البته ناقص بود و الان فرصتی
شد کاملش کنم.
چشمهایم را باز میکنم. ساعت 6 صبح. فصل زمستان است و نسیم خنک و مطبوعی از میان درزهای پنجره و در بالکن صورتم را نوازش میکند. چه خواب خوبی بود. دیشب هم در رویاهایم در قطب شمال بودم.
خواستم از جایم بلند شوم که گفتم نه، بگذار کمی بیشتر از مشت و مال لذت ببرم. اگرچه من در اینجا، فضا به اندازه کافی و بلکه خیلی زیاد هم دارم، اما نوکرم درست زیر پایم میخوابد تا تمام طول شب ماساژم دهد. البته دیشب انگشت شصت پای ظریفش در سوراخ دماغم فرو رفت که باید تنبیهاش کنم. اگر هم ناراحت شد و گذاشت رفت اشکالی ندارد، 7 نوکر دیگر در اینجا دارم. البته این زاخارها خیلی من را دوست دارند و هیچ وقت تنهایم نمی گذارند. هیچوقت فاصله شان از من بیشتر از دو متر نمی شود. تحمل دوری من را ندارند. این یکی آنقدر دوستم دارد که حتما باید سرش را با من روی یک بالش بگذارد. خیلی هم علاقه دارد بیاید زیر پتوی من. البته چنین اجازهای نمیدهم. راستی غیر از نوکرها، یک نفر را هم دارم که شبها قبل از خواب برایم آواز میخواند تا راحت بخوابم. صدایش آنقدر خوب است که اصلا دلم نمیآید بخوابم و آواز دلانگیزش را از دست بدهم. هرچند خیلی خوابم بیاید، اما خود را ساعتها و ثانیهها به زور بیدار نگه میدارم که روحم را با صدای لطیفش جلا دهم. تا او خسته نشود و نخوابد امکان ندارد من چشم روی چشم بگذارم.
خب دیگر خواب بس است. بلند که می شوم ناگهان بر سر پتویم دعوا و جنجال میشود. اولی پاسخ چک دومی را با لگد میدهد و دیگری در حالی که پتو را به دندان گرفته و میکشد، جفت پاهایش را در دهان دیگری کرده و نفس نفس زنان و با حرص و مشقت زیاد او را پس میزند! البته درگیری بخاطر خودشیرینی است. هرکدام دوست دارد خودش پتوی من را جمع و مرتب کند. یک زمانی خدمه و حشمه زن را بخاطر گیس و گیس کشی هر شبشان اخراج کردم و اینها را آوردم. حالا این نرها هم که دائما جفتگ میزنند. سعی میکنم خودم را از معرکه بیرون بکشم که ناگهان ... قــر.ر.ر.رچـــچ . . . هیچ اشکالی ندارد! فدای سرشان! یک پتوی دیگر میخرم. این همه دانشگاه به ما پول میدهد که درس بخوانیم و غصه خرج کردن را نخوریم.
پرده پنجره را کنار می زنم تا از نور صبحگاهی و مناظر طبیعت و دشتهای زیبای اطراف لذت ببرم. هوا مه دارد و چیزی دیده نمیشود. مه اش یکم تیره است. حتما ابرهای بارانزا هستند که پایین آمدهاند. ما در بهترین نقطه شهر و پای کوه زندگی میکنیم. همیشه در میان ابرها. میخواهم در بالکن را باز کنم اما مقاومت میکند. البته قلقش را فقط خودم بلدم، برای اینکه وقتی نوکرمهایم را تنبیه میکنم از اینجا فرار نکنند. بالاخره باز میشود. کش و قوسی به خود میدهم و نفس عمیقی از هوای پاک و تازه میکشم. بوی دود میآید! حتما خدمه و حشمه در حال آتش درست کردن برای کباب ناهار هستند.
میروم آشپزخانه. سوسکها در حال رژه رفتن هستند. اینجا همه از دوستداران محیط زیست و حیات وحش هستند. ما انواع حشرات خانگی را نگهداری میکنیم. خیلی با احتیاط و با ترس و لرز راه میروم که له نشوند. لیوان مخصوص سلطان را برمیدارم. روی لیوان شیشهایم طلاکاری شده و هربار که برقش در چشمم میافتد دلم نمیآید درونش چیزی بخورم. حیف است در چنین جواهر مرغوبی با این نقش و نگار زیبا چیزی خورد. هرچقدر نوکرهایم بشورندش، ذرهای از زردی و درخشندگیاش کم نمیشود. میروم سمت یخچال و صبحانه مخصوص سلطان، آب پرتقال. اما قبل از اینکه در یخچال را باز کنم صدای بوق سرویس مخصوصم را میشنوم. بیخیال یخچال میشوم و سریع میروم لباسهایم را بپوشم. اگر عجله نکنم به کلاس نمیرسم. کت و جورابم را نمییابم! چرخی در اتاق میزنم. یکی از این زاخارها پوشیده. بنده خدا تحمل دوری من را ندارد، طوری چمباتمه زده که نتوانم لباسم را از تنش در بیاورم و بروم. اما من باید به کلاسم برسم. میروم که کت را ازش بگیرم اما مقاومت میکند. خیلی زورش زیاد است! دکمههای کت را هم بسته. دوباره صدای بوق سرویس. بیخیال کت میشوم. یک لنگه جوراب را به سختی و با چنگ و دندان از پایش درمیآورم و میپوشم. برای آن لنگه دیگر بیشتر مقاومت میکند. نهایت زور و توانم را به کار میگیرم. ناگهان ... قــر.ر.ر.رچـــچ . . . انگشت شصت پایش است! اشکالی ندارد. من 6 جفت جوراب دیگر دارم. ععه! «من که 6 جفت جوراب دیگر دارم». اما قبل از اینکه تکان بخورم صدای حرکت سرویس میآید. این یکی را هرچه فکر میکنم نمیفهم چرا سرویس مخصوصم بدون من رفت!
- ۲ نظر
- ۲۱ مرداد ۹۳ ، ۲۰:۳۸
- ۱۰۹۹ نمایش