دارالمکافات
چهارشنبه, ۱۹ خرداد ۱۳۹۵، ۱۰:۳۹ ب.ظ
صبح زود دو تن از هم اتاقیها، شرشان را از اتاق کوتاه نموده بودند. من بودم و پرویزی که اصولا اتاق هیچگاه از لوث وجود بیخاصیتش پاک نمیشد. طبق معمول از صدای خرناسهای مهیب پرویز، که گویی در لوله شیپور میدمید، به تنگ آمده و چارهای جز برخاستن از آن خواب سراسر نکبتبار نداشتم. اما همین که برخاستم و قدمی در اتاق برداشتم، ناگهان تیری از کف پا در تمام وجودم کشیده و شوکی مهلک و سخت دردناک بر تمام بدنم وارد شد و نفسم را بند آورد. لیلیکنان با یک پا دور اتاق میجستم و فریاد و فغان سر میدادم. پایم که خسته شد، افتادم روی زمین و از شدت درد، مثل مار به خود میپیچیدم و ضجه میزدم. صدای خرناسهای سهمگین پرویز مانع آن میشد که بانگ فریادهایم به گوش کسی خارج از اتاق برسد، تا بلکه یاوری به دستگیریام بشتابد. سینهخیز خود را به محل جنایت رساندم. یک سوزن خیاطی شکسته روی زمین یافتم. نگاهی به کف پایم انداختم و همین که دریافتم نیمه دیگر سوزن، تماما و سراسر در پایم است وحشت زده شدم و دست و پایم به رعشه افتاد.
نگاهی به اطراف انداختم. پرویز، روی تختش در میان انبوهی از دستمال کاغذیهای مچاله شده، چنان که گویی بختک به جانش افتاده باشد، با پنجههایی کشیده، شکمی مواج و دهانی مثل تمساح بغایت باز، خرناسهایش به شماره افتاده بود و هر از چند گاهی هم ناگهان سر وجد آمده و با لبخندی مضحک صورتش گل میانداخت. با خود گفتم: «خدایا چهار راس آدم در این طویله زندگی میکنند. چرا هرچه تیر غیبت هست به سمت من میآید و هرچه پرنده سعادتمندی و اقبال نیکویت هست روی شانههای این تن لش خرفت یغور شلخته بیخاصیت مینشیند؟» پرویز را با فریادی که بر سرش کشیدم بیدار کردم. هراسان از جا پرید و گفت: «کجاست؟ کجا رفت؟ کجا بردش؟...». در حالی که همچنان از شدت درد به خود میپیچیدم، پایم را به سمتش بلند کردم و گفتم: «سوزن! سوزن در پایم رفته است».
پرویز همچون خرس پاندایی خسته با یک غلت خودش را از بالای تخت به پایین انداخت و سپس با چشمانی گرد شده و در حالی که شمد و زیرانداز به دنبالش کشیده میشد، مثل کرم خاکی به سمت من خزید. نگاهی از سر کنجکاوی به کف پایم انداخت، سپس لبخندی متکبرانه بر لبش نقش بست، بادی به غبغب انداخت و گفت: «بسپرش به خودم» بلند شد، چرخی در اتاق زد و با یک چاقو، یک ناخنگیر، دو کیسه پلاستیکی و یک زیرپوش بازگشت. دستهایش را داخل کیسههای پلاستیکی و با ایجاد سوراخهایی، انگشتانش را از آن خارج کرد. زیرپوش را هم در دهان من فرو کرد و در حالی که سخت در نقش پزشکی حاذق و کهنهکار غرق شده بود گفت: «محکم گازش بگیر و تا 10 بشمار تا سوزن را خارج کنم» زیرپوش را از همانجا به بیرون اتاق پرتاب کردم و گفتم «بهتر است از این زیرپوش درعملهای جراحی سنگینترت به عنوان داروی بیهوشی استفاده کنی» پرویز که گویی در عالم دیگری سیر و سلوک میکرد، پایم را بلند کرد، و بعد از نگاهی موشکافانه، تفی بر کف پایم انداخت و ناخنگیر را برداشت. گفتم «پرویز آیا از پاک بودن آن ناخنگیر اطمینان داری؟» با تعجب گفت «ناخنگیر؟! کدام ناخنگیر؟» گفتم «همان که در دستت است» نگاهی به ناخنگیر انداخت، قدری تامل کرد و سپس با نفسی عمیق، شکم یغورش را باد و چنان ناخنگیر را فوت کرد که گویی در اتاق طوفان و گردباد افتاد. سپس عملیات جراحیاش را شروع کرد. ناخنگیر را از جهات مختلف به پایم نزدیک میکرد، پایم را میکشید و دور خودش میپیچاند، مرا میغلتاند، خودش بلند میشد، مینشست و حسابی به تکاپو افتاده بود و من هم همچنان در حال آه و ناله بودم. لحظهای که ناخنگیر را مماس با پایم کرد، از درد مضاعف طاقتم طاق شد و بنای فریاد کشیدن گذاشتم.
پرویز کمی تامل کرد و سپس حرفهای غریبی بر زبانش جاری شد: «بعد از ورود جسم خارجی در پایت، سیستم ایمنی تحتانی بدنت فعال شده و بر اثر واکنش پلاکتوزیلاسیون پاتوژنهای استوپلاست با گلیکوژنهای لنفاوی، سلولهای گرانولوسیت با سیتوپلاسمها درگیر و در پیچ و تاپ این واکنشها، سوزن به طور کامل در بدنت کشیده شده و روی آن را غشایی از سلولهای کلاژن نوع یک پوشانده است. بنابراین باید شکاف کوچکی در پایت ایجاد کنم تا بتوانم سوزن را پیش از آنکه به اندامهای لنفوسیت بدنت برسد و موجب ضایعه نخاعی شود، خارج کنم». دهانم از تعجب باز مانده بود. گفتم «تو تا همین دیروز سرکه سیب و فلفل سیاه هندی را با فضله گوسفند آبستن مخلوط و روی جوشهای صورتت میمالیدی. با نیت جذب عناصر حیاتی بدن، ظروف مسی و آهنی را گاز میزدی و از چوب درخت انار و عصاره درخت کاج به جای مسواک و خمیر دندان استفاده میکردی. شبها با زالوها همبستر بودی و در یک کلام، افراط در طب سنتی را به آنجا رسانده بودی که تن مبارک حکیم فقید، شیخ الرئیس ابوعلی سینا در گور به لرزه در آمده بود. حال ظرف یک شب این حجم از اطلاعات از پزشکی نوین را از کجا آوردهای؟» پرویز بدون توجه ادامه داد: «چه بسا لوزالمعده و کیسه صفرایت هم درگیر نشده باشند که در آن صورت کار خیلی سخت میشود و احتمالا مجبور میشوم از بیهوشی عمومی استفاده کنم. امکانات اینجا هم که کفاف چنین عمل جراحی را نمیدهد...» دیدم از محیط عقل خارج شده و به احتمال قریب به یقین باز هم دیشب چیزی زده است. گفتم: « هرکاری میکنی زودتر تمامش کن که از این درد جانکاه، کاسه صبر و تحملم لبریز شده است» پرویز ناخنگیر را رها کرد و چاقو را به دست گرفت تا برش مد نظرش را در کف پایم ایجاد کند. اما همین که نوک چاقو بر پایم خورد، گویی رشته جانم ریش و چاک شد، از شدت درد فریادی سهمگین سر دادم و ضمن عقب کشیدن پایم، با پای دیگر بیاختیار چنان ضربهای بر کله پوکش کوبیدم که هر کدام به گوشهای از اتاق پرتاب شدیم. دیگر از شدت درد نفسهایم به شماره افتاده بود. پرویز هم که گویی با ضربه من، از عالم جبروت و ملکوتش جدا، و تازه از خواب بیدار شده بود، هراسان به سمت نگهبانی خوابگاه دوید تا آمبولانس خبر کنند.
ثانیهها به کندی برایم سپری میشد، اما هنوز از آمبولانس که از قضا آمبولانس دانشگاه و نزدیک خوابگاه بود، خبری نشده بود. بعد از گذشت نیم ساعت و در حالی که قصد تماس با تاکسی را داشتیم، آمبولانس رسید. خطایی کردیم و به راننده آمبولانس گفتیم: «چرا اینقدر دیر آمدی؟» راننده چنان کفری و برآشفته و با توپ پر به ما حملهور شد که برای خاموش کردن آتش خشمش باید یک آتشنشان هم خبر میکردیم. «خیلی هم زود رسیدم. متوسط زمان رسیدن آمبولانسها در تهران 40 دقیقه است. من در عرض نیم ساعت رسیدم. اصلا حالا مگر چه شده؟ سکته که نکردهای. یک سوزن در پایت رفته است» یعنی همین که با ماشینش از رویمان رد نشد خدا را شکر کردیم.
در هر صورت بالاخره به بخش اورژانس بیمارستان «رسول اکرم» رسیدیم. اورژانس نسبتا خلوت بود. اولین برخورد مسئول پذیرش اورژانس این بود که «چرا آمدهاید اینجا؟!» پرویز گفت: «پس باید میرفتیم مردهشور خانه؟» منشی بدون اینکه خم به ابرو بیاورد اینبار با صدایی آهستهتر گفت: «اگر در این بیمارستان عمل کنید، پایتان را شکاف بزرگی میدهند و بعدش هم بخیه میزنند. من آدرس درمانگاهی را میشناسم که تخصصشان همین موارد، یعنی خارج کردن جسم خارجی از بدن است و با شکاف کوچکتر و احتمالا بدون بخیه عمل میکنند» و سپس کارت درمانگاه «س» را داد. روی کارت نوشته شده بود: «خارج کردن انواع جسم خارجی از بدن به کمک دستگاه فلورسکوپی». من که دیگر توان ایستادن روی یک پا را نداشتم، کشانکشان خود را به سالن بیمارها رساندم تا هم بنشینم و نفسی تازه کنم و هم پایم را به دکتری نشان دهم. در آنجا چشمانم به چند جوان کم سن و سال با روپوشهای سفید افتاد که دور پیرمردی که ظاهرا تصادف کرده بود، معرکه گرفته و در حال حلاجی او بودند. یکی از آنها مدام سوزن سرمی را در دست پیرمرد بینوا فرو میکرد و بیرون میآورد. دیگری با تیغ و قیچی و نخ و سوزن به جان پای پیرمرد افتاده بود. یک نفر دائم با پشت و روی دست بر سر و صورت نحیف پیرمرد سیلی مینواخت و میگفت «آقا خوبید؟ بیدار شوید. نخوابید. بیدار شوید. اگر بخوابید میمیرید» یک نفر زیر تخت، درگیر تنظیم تخت بود و مدام با ضربات ناگهانی، پشتی تخت را بالا و پایین میکرد و صدای بخیهزن را هم درآورد: «آنقدر تخت را تکان دادی که دستم خطا رفت و باید چاک دهم و دوباره بدوزم» دو نفر هم آویزان پای دیگر پیرمرد بودند و بر سر مالکیت آن، به مجادله و گیس و گیسکشی افتاده بودند. یکی پای پیرمرد را از زانو گرفته و در حالی که به سمت خود میکشید میگفت: «مال خودم است. نوبت من است» و دیگری هم در حالی که پا را از مچ میکشید میگفت: «خودم زودتر پیدایش کردم» پیرمرد بخت برگشته نای حرف زدن نداشت و نفسهایش به شماره افتاده بود. دیدم رسما در حال تشریح و سلاخی و دریدن پیرمرد بیچاره هستند، رگ غیرتم بیرون زد و برخاستم و لیلیکنان به سمتشان رفتم که بگویم «مگر شما در اینجا استادی، بالاسری یا بزرگتری ندارید که اینچنین ناشیانه و بیرحمانه به جان این بیمار فلکزده افتادهاید» در همان لحظه یکی از آن دو نفر آویزان پای پیرمرد، در پیکار و کشمکش با دیگری شکست خورد و با ناراحتی برخاست و گفت «اصلا من میروم سراغ یک بیمار دیگر» و سری جنباند و مرا که لنگانلنگان در حال رفتن به سوی آنها بودم دید. ناگهان سگرمههایش از هم باز شد، لبخندی بر لبانش نقش بست، گونههایش از هم شگفت، آب دهانش جاری شد و در حالی که شرارههای ذوق زدگی در چشمهایش میدرخشید آغوشش را به سمت من باز کرد. مرا میگویی؟! فورا پای زخمیام را روی زمین گذاشتم، کمر و گردنم را صاف و سینهام را سپر کردم، خود را به کوچه علی چپ زدم و سرحال و قبراق و چست و چابک، مسیرم را به سمت خروج از اورژانس کج کردم، گویی مانند نوزادی که تازه از شکم مادر بیرون آمده، تر و تازه و عاری از هرگونه نقص و بیماری هستم. در مسیر خروج، پیراهن پرویز را هم که زانو به زانوی منشی اورژانس نشسته و در حال تبادل دل و قلوه با او بود طوری کشیدم و با خود به بیرون اورژانس بردم که فرصت خداحافظی هم پیدا نکرد.
پرویز که از سرعت دویدن من، انگشت به دهان مانده و در حالی که زیر لب در میان جملاتش ذکر و استغفار جاری بود گفت: «الله اکبر! معجزه دستهای شفابخش این دکترها را ببین! از اولت هم بهتر شدی! همان موقع که وارد این بیمارستان شدیم با خود گفتم اینجا تکهای از بهشت است و خدمهاش حوریان بهشتیاند». گفتم «این دکترهایی که من دیدم، برای درآوردن این سوزن، تا تمام اعضا و جوارح بدنم را بیرون نکشند و مثل جورچین هزار تکه دوباره نچینند، دست از سرم نخواهند کشید». پرویز گفت: «الحق که نامی برازندهتر از دارالشفای رسول نمیتوان بر این مکان مقدس گذاشت». گفتم: «دارالشفا؟! اینجا دارالمکافات است» و جزئیات دریدن آن پیرمرد مفلوک را مو به مو تعریف کردم. اما ذرهای به خرجش نمیرفت و گویی هر آنچه میگفتم از یک گوشش وارد و از دیگری خارج میشد. در میان نطق من و در حالی که به ظن خود دستانش را با سر و صورت زرد و نزارم متبرک مینمود، هق هق کنان گفت: «آدم مرده را زنده کردند» دیدم هنوز اثر بنگ دیشب از سرش نپریده و همچنان عقلش باطل است. به ناچار ادامه حرفم را خوردم و کارت آن درمانگاه کذایی را از دستش کشیدم و سوار بر یک تاکسی دربست شدیم.
به راننده تاکسی گفتم ما را به درمانگاه «س» ببرد. راننده بدون اینکه وضع مرا دیده باشد، فورا گفت «چیزی در پایت رفته است؟» گفتم «بله» راننده گفت «چرا میروید درمانگاه س؟ بروید درمانگاه ع. من خودم برای همینکار به آنجا رفتهام و از کارشان راضیام. قدیمیتر و معروفتر است. البته برای من تفاوتی ندارد، چون مسافتهایشان یکسان است. اما درمانگاه ع بهتر است» با خود گفتم این مجموعه پزشکی مملکت، گل بود به سبزه نیز آراسته شد. همین مانده بود که این دلالها و کار چاقکنها دستی بر سر و روی سیستم بهداشت و درمان بکشند. از آنجایی که خودم از شدت درد، قدرت تصمیم گیری نداشتم، نگاهی به پرویز انداختم. طبق معمول منگ و خیره مانند مجسمه نکبت به من مینگریست. با خود گفتم این هم که همچنان از محیط عقلا خارج است و در قلمرو دیوانگان سیر میکند و ارزش ریش و گیس بافتن ندارد. رو به راننده کردم و گفتم «خدا بابت خیرخواهی و حسن نیتی که دارید، یک در دنیا و صد در آخرت عوضتان دهد. ما میرویم همان درمانگاه س» و راننده حرکت کرد. بعد از حدود نیم ساعت به درمانگاه رسیدیم و البته راننده تا آخرین لحظه پیاده شدن ما، ناامید نشده بود و همچنان با اصرار و ابرام سنگ درمانگاه «ع» را به سینه میزد. کم مانده بود مبلغی هم در جیبمان بگذارد تا ما را به درمانگاه «ع» ببرد. درنهایت وارد درمانگاه «س» شدیم. درمانگاه کاملا خلوت و ظاهرا کرکرهاش را تازه بالا داده بود. منشی بعد از دقایقی به پشت میزش آمد و پرونده مرا تشکیل داد و سپس ما را راهی اتاق دکتر کرد. اما در اتاق دکتر با صحنه باورنکردنی روبهرو شدیم که کلمات از بیان عمق آن فاجعه عاجزند.
در بدو ورود به اتاق دکتر، چنان که گویی وارد شیرهکش خانه شدهایم، بوی شدید و زننده بنگ و مواد افیونی نفسمان را بند آورد! با این بو در خوابگاه آشنا شده بودم و کاملا میدانستم از این زهرماریهایی است که در سیگار بار میکنند و میکشند. دکتر که یک مرد تقریبا میانسال یا کمی بیشتر بود، پشت میز نشسته و ذرهای تکان نمیخورد. مانند کسی که با طناب به صندلی بسته و تا سر حد مرگ شکنجه شده باشد، سر و گردنش رو به جلو و پایین افتاده و دستان و شانههایش هم آویزان بود. دو بار سلام کردم، اما گویی دکتر اصلا متوجه ورود ما به اتاق نشده بود. کمی نزدیکتر رفتم، دکتر در همان حال که گردنش رو به پایین افتاده بود اشارهای به صندلی کنار خودش کرد و من هم نشستم. پرویز هم پروندهام را گذاشت روی میز دکتر و سپس گوشه اتاق ایستاد. دکتر در حالی که بینیاش را به سختی بالا میکشید، کمی سرش را به سمت من برگرداند. از دیدن چهره پریشان و چشمان کاملا بسته دکتر، یکه خوردم و مو به بدنم سیخ شد. دکتر با صدایی ضعیف و نحیف و با کلماتی بریده پرسید: «بگو چه شده؟». شصتم خبردار شد که دکتر در حال خودش نیست. نگاهی به پرویز انداختم و دیدم او هم مات و مبهوت، محو تماشای دکتر است. با ترس و لرز کف پایم را به سمت دکتر بالا آوردم و گفتم: «سوزن در پایم شکسته است» دکتر سرش را نزدیک کرد، چشمانش تا نیمه باز شد و نگاهی به پایم انداخت. سپس دستش را روی میز کشید تا خودکارش را بردارد. اما برداشتن خودکار همانا و ریختن نصف خرت و پرتهای روی میز بر کف زمین همان. سپس در حالی که چشمانش همچنان نیمه باز بود و بینیاش را به سختی بالا میکشید، با نوک خودکار اطراف محل زخم را فشار داد تا احتمالا نحوه فرو رفتن سوزن در پایم را دریابد. در همین بین یک بار هم نقطه ورود سوزن را فشار داد که بر اثر آن، فریادم به آسمان بلند شد و دکتر هم ناگهان از جا پرید و گویی لحظهای از عالم هپروتش منفک شد و گفت: «چرا داد می زنی» گفتم: «دردم آمد». دکتر با خنده شیطانی که بر لبش نقش بسته بود گفت «خودم میدانم درد دارد» و دوباره سر و گردنش به پایین افتاد. این بار شروع کرد به نقاشی کشیدن روی کف پایم. نقشها و صور عجیب و غریبی بر کف پایم میکشید و پرت و پلاهایی هم زیر لب با خود میگفت.
بند دلم پاره شده بود و از شدت ترس و وحشت، زرد کرده بودم. ناخودآگاه خبرهایی که تا آن روز از اشتباهات پزشکی شنیده بودم، در ذهنم مرور میشد: «جا گذاشتن قیچی در شکم بیمار بعد از عمل. جراحی اشتباه پای چپ به جای پای راست. پیوند اشتباه کلیه. قطع اشتباه پا. پیرمردی که به جای پا، کلیهاش عمل شد و درگذشت ...» با خود گفتم «هر بار از چاله در میآیم در چاه بزرگتری میافتم! دیگر این دکتر با این نقاشیهایش قلم بطلان بر ادامه دفتر زندگیام میکشد!» و به بخت و طالع منحوس خود هزاران نفرین فرستادم. به کل درد پایم را فراموش کرده و در این فکر بودم که چگونه گریبان خود را از دست این شوریده عقل دیوانه، خلاص و از این مخمصه فرار کنم. با گوشه چشم اشارهای به پرویز کردم که این دکتر چرا اینگونه است و چکار کنیم. اما پرویز سخت در نخ دکتر فرو رفته و گویی اسیر افسونگریهای او بود. در دل، مرگ هر دو را از خدا طلبیدم.
بالاخره دکتر دست از نقاشی کشیدن بر کف پایم کشید و شروع به تکمیل پرونده کرد. من که نمیدیدم چه چیزی روی پرونده می نویسد، اما پرویز چشم بر قلم دکتر دوخته بود. در انتها گویا هزینه درمان را هم نوشت که پرویز چشمانش گرد شد و از دکتر پرسید «دکتر، هزینه را زیاد ننوشتید؟» دکتر که دیگر توان بالا کشیدن بینیاش را نداشت، دستی بر صورت فلاکتبارش کشید و در حالی که با آستین بینیاش را پاک میکرد گفت: «هرگز چیزی که میبینی را باور نکن». پرویز پرونده را از روی میز برداشت و من هم بلند شدم و گیج و منگ و متحیر از اتاق خارج شدیم.
ناباورانه به هزینه نوشته شده روی پرونده که هشتصد هزار تومان بود خیره شده بودیم. در حال شمردن صفرهای مقابل عدد هشت بودیم که در همان لحظه مرد جوانی که کمی بعد فهمیدیم دستیار دکتر است، آمد و پرونده را از ما گرفت. نگاهی به آن انداخت و از آنجایی که ظاهرا او هم میدانست دکتر در حال خودش نیست، روی عدد هشتصد هزار خط کشید و نوشت چهارصد هزار! اینبار نه تنها درد پا بلکه دکتر را هم فراموش کردم و از غصه این هزینه بالای درمان به صرافت کاهش آن افتادم و شروع کردم به چانه زدن با دستیار دکتر: «چرا اینقدر هزینه بالا است؟ بیمه قبول می کند؟» دستیار گفت: «خیر. آزاد حساب میکنیم و قیمت هم همین است» گفتم: «بگذار مطلب را صاف و پوست کنده بگویم. بنده یک دانشجو و آن هم از گونه آسیبپذیر خوابگاهیاش هستم و همین الان هم که در مقابل شما ایستادهام در حقیقت از بیکفنی زندهام. لطفا تا جایی که میشود کمترش کنید» دستیار دستش را برد زیر میز و پرونده بیماران را بیرون آورد و هزینهها را تک تک نشان داد. قیمتها از دویست و پنجاه هزار تا پانصد هزار تومان بود. دستیار نشان میداد که از بیمارستانها و مراکز درمانی مختلف حتی درمانگاه «ع» که ظاهرا دستگاه فلورسکوپیشان خراب شده، همه برای خارج کردن جسم خارجی به این درمانگاه میآیند.
دیدم در اصرار ما سودی نیست و او جفتپاهایش را در یک کفش کرده که قیمت همین است و اگر نمیخواهید، بروید بیمارستان و جراحی سنگین کنید. از طرفی درد طاقتفرسا مجال تفکر و تدبر را گرفته بود و دستم را از هر کار دیگری کوتاه میدیدم و همین برای اینکه او حرفش را به کرسی بنشاند کافی بود. دستهایم را در جیبهایم کردم و هرچه جستم جز چند اسکناس پنج هزار تومانی، مبلغی سکه و یک کارت دانشجویی بیرنگ و رو چیزی نیافتم. خوشبختانه پرویز یک کارت بانکی به همراه داشت که با آن میتوانستیم هزینه را پرداخت کنیم. اما قبل از پرداخت هزینه، یاد وضعیت نامتعادل دکتر افتادم و به دستیارش گفتم: «ظاهرا دکتر کمی خواب آلود است» دستیار گفت: «دکتر دیشب تا صبح جراحی داشته است. خاطرتان جمع باشد خودم کنارش هستم». درد پا امانم را بریده بود و دیگر چارهای نداشتم. هزینه را پرداخت کردیم، شهادتین را گفتم و به اتاق عمل رفتم. دیگر از کثیفی و وضعیت چرکآلود و اسفناک اتاق عمل بگذریم. اما در نهایت، دکتر برای عمل نیامد و دستیار به تنهایی کارش را شروع کرد و البته من هم خیالم از این بابت که دکتر برای عمل نیامده است راحت شد و با دلی قرص، خود را به دست دستیار دکتر سپردم! خلاصه بعد از دقایقی، دستیار، سوزن را بیرون آورد و عمل تمام شد و من هم لنگان لنگان توانستم راه بروم. این هم بماند که برای گرفتن داروهایی که دکتر نوشته بود، بعد از مراجعه به سه داروخانه بالاخره فهمیدیم دکتر داروها را جا به جا نوشته است. به قول متصدی داروخانه، مثل این است که نوشته باشد: «آمپول استامینوفن. قرص پنیسیلین»!
البته از حق نگذریم، دستیار دکتر، کارش را خیلی خوب انجام داد و من بعد از دو روز میتوانستم به راحتی راه برم. اما ترس و وحشتی که در آن روز با آن حال درمانده با دیدن دکتر به جانم افتاد سالها از عمرم کاست. خدا نصیب گرگ بیابان نکند که بیمار شود و پایش به مطب چنین پزشکهایی که البته قطعا تعدادشان انگشت شمار است باز شود.
.
کاریکاتور: قانون
- ۹۵/۰۳/۱۹
- ۱۲۶۴ نمایش
به خاطر این داستان برنده یه ماساژ خوب شدی :|