مکتبخانه اکبر
چهارشنبه, ۴ شهریور ۱۳۹۴، ۰۹:۲۹ ب.ظ

خلاصه اینکه در حال پختن اینچنین آش در هم جوشی در دیگ شکاف دیده کله میان تهی خود بودم که ناگهان با ضربهای سهمگین که با صدایی مهیب بر پس گردنم فرود آمد، نقش بر زمین، و غرق گل و لای شدم! گویی هرآنچه که از کاخ و سلطنت آن حکیم فرزانه رهایی بخش، در عرش آرزوهایم بنا کرده بودم، ویران گشت و بر سرم فرو ریخت. به زحمت و سختی بلند شدم. دستی در گل و لای کردم تا عینکم را بیابم، اما حاصلی نداشت. به دنبال منشا ضربه، سری جنباندم. دیدگان تیره و تارم به فردی با قد و قواره کوتاه و هیکلی چاق و خپل افتاد که پیکرش بیشتر به غول بیابان میماند تا کالبد یک انسان. به چشمهای غیر مسلحم فشار آوردم تا صورتش را شناسایی کنم، اما از آنجا که از درک جزئیات عاجز بودم چیزی دستگیرم نشد، جز اینکه او یک کله گرد و کچل دارد که حتی با دیدگان کم سوی من نیز به تنه بدقوارهاش زار میزند. چون فاصلهاش را از خود کافی یافتم، پاشنه دهان را کشیده و سلاح مرگبار آتشینم را از غلاف بیرون آوردم و مسلسلوار دشنامهای چارواداری را به سمتش نشانه رفتم: «ای سگ به اندرونی روح پدرسوختهی پدر بی پدرت...». به کل آن اسوهی الهام بخش علم و ادب و آن پیشوای عالم متعالی ساخته ذهنم را فراموش کرده و چنان جد و آبادی از طرف درآوردم که پشت اندر پشت تا هفت نسل، احدی از بستگان و نیاکانش بینصیب نماند. دو قدم به سمتم آمد و من نیز از آنجا که سلاح خود را از نزدیک کارگر نمیدیدم، آماده گریختن شدم. اما پیش از اینکه پا به فرار بگذارم، نحوه قدم برداشتن آن دیو بیشاخ و دم، نظرم را جلب کرد. من، تنها یک آدم کچل و فربه و پست قامت میشناختم که اینچنین مزحک با دو پایی که به طرفین باز شدهاند و گویی چشم دیدن هم را ندارند، مثل یک پنگوئن خسته و وامانده، خود را روی زمین میکشد. پرویز!
پرویز رفیق شفیق قدیمی و یار غار و گرمابهام بود. در تمام سالهای دبستان تا دبیرستان روی یک نیمکت مینشستیم و تحت هیچ شرایطی از هم منفک نمیشدیم. برخلاف شکل و شمایل پیچیده و عجیب و غریبش، معروف بود به «پرویز تک سلولی». چرا که یکبار معلم کلاس زیست شناسی، از این آدم بینهایت خنگ و بیاستعداد، به عنوان مثالی از موجودات تک سلولی یاد کرده بود. این بشر در هیج زمینهای استعداد نداشت. چوب به دستش میدادی، آن را از پهنا پرتاب میکرد. حتی معلم ورزش هم برایش نام «چلمنگ» را برگزیده بود. هیکلش چنان کج و کوله و بد ترکیب و کریهالمنظر بود که کلمات توان توصیف آن ندارند. برخلاف من که اندک چیزی هم که میخوردم تبدیل به استخوان شده و سر به فلک میکشید، برای این نرهخر یغور هر آنچه که فرو میبرد تبدیل به پیه و چربی و در گوشهای از بدنش انباشته و آویخته میشد. پرویز ابدا اهل هیچ فرقهای نبود و در طبقه خاکشیر مزاجها دسته بندی میشد. او یک آدم خنثی و بدون عکسالعمل بود که اصولا حرفی برای گفتن نداشت و همیشه مثل یک مادر مرده مصیبت دیده، مات و مبهوت بود. چه معلمی در حال درس دادن، چه دوستی در حال درد و دل کردن و یا حتی دشمنی در حال ناسزا گفتن، تو گویی یاسین به گوش خر میخوانند. پرویز تنها کسی بود که همواره بدون هیچ گله و شکایتی به وراجیهای من گوش جان میسپرد و هرچه پرچانگی میکردم صدایش در نمیآمد و البته راز دوستی دیرینه ما هم در همین بود.
از نگاه سفیهانه و لبخند ملیح پرویز برایم یقین حاصل شد که همان تک سلول مغزش هم از درک سخنان آب نکشیده من عاجز بوده است. او را در آغوش کشیدم. به نظرم آمد سخت ضعیف و پژمرده شده است. گفتم «پرویز، دوست جذاب و دلربای من، بلا به دور، تو را در این یک سال چه شده است؟!». گفت: «رفیق، دست روی دلم نگذار که خون است. اگر بدانی درس خواندن و کسب نمره در دانشگاه چقدر دشوار است». در حالی که سیگاری از جیبش بیرون میکشید ادامه داد: «چه شده کبکت خروس میخواند و پا روی پایت بند نمیشود! دانشگاه قبول شدی؟» با شنیدن نام دانشگاه، خود را جمع کرده و متکبرانه بادی به غبغب انداختم و پس از لحظهای مکث، خواستم با شادمانی دوباره در آغوشش شیرجه زده و بگویم «بله قبول شدم» که ادامه داد: «مگر نمیگفتی قرانی برای درس خواندن خرج نخواهی کرد؟! چه شد که تو هم سر از این دانشگاه درآوردی؟! دانشگاهی با اینچنین هزینهای سنگین! جیب و کیسهات لبریز شده است؟» این جملهاش مثل آب سردی بر پیکر نحیفم فرود آمد و مرا سر جایم نشاند. اما خم به ابرو نیاوردم و باد غبغب را به قصد فرو نشاندن آتش درونم از پیچاپیچ جگر سوخته خود پایین برده و با برگرداندن از مسیر پر فراز و نشیب قلب پاره پارهام، به آهستگی آهی از ته دل کشیدم. پرویز پک سنگینی به سیگار زد و ادامه داد: «دوست عزیز، ذوق و شوق گذر از دوران دانشآموزی در مکتبخانه اصغر و ورود به مکتبخانه اکبر در چهرهات موج میزند. اما آیا هیچ میدانی اینجا چه خبر و چه سرگذشتی در انتظارت است؟» با خوشحالی گفتم «البته که میدانم» و شروع کردم به تعریف رویاهایم. بعد از گذشت دقایقی سخنم به اینجا رسید که: «البته من بنا ندارم تمام وقتم را صرف هدایت پژوهشها و تحقیقات مترقی و پیشرو دنیا کنم و اگر مجالی باشد، نیم نگاهی هم به اداره امور مهم مملکتی و رتق و فتق مشکلات کشور خواهم داشت» در حالی که چانهام حسابی گرم شده بود، پرویز که طبق معمول هاج و واج به من نگاه میکرد با پای برهنه دوید وسط حرفهایم و گفت: «به حق چیزهای ندیده و نشنیده! پس چرا من شاگرد اول این چیزهایی که میگویی را ندیدهام؟!».
این سخن پرویز به مانند شوکی بر موتور توهمسازی مغزم وارد آمد و چنان برقی از سرم پراند که همچون طیارهای که در اوج، موتورش را از دست داده باشد، از عرش آرزوهایم به فرش بدبختیها سقوط کردم. با تعجب پرسیدم: «شاگرد اول؟!» در حالی که سیگار دوم را با سیگار اول آتش میکرد گفت: «راستی رفیق بیا برویم گوشهای بنشینیم تا از رمز و راز بیست شدن معدل برایت بگویم و راه و چاه را نشانت دهم. البته به شرطی که در آینده، پست وزارت خزانهداری را برای من محفوظ بداری» مرا میگویی! منگ و حیران مانده بودم. با خود گفتم: «شاگرد اول؟! معدل بیست؟! پرویز؟! باز اگر میگفتی قهرمان پرتاب نیزه یا پرش سه گام، باورش خیلی راحتتر بود!» در حالی که از شدت تعجب، زبانم در دهان خشک شده بود و چانهام روی زمین کشیده میشد، به دنبال پرویز راه افتادم.
وارد دالانی مملو از دود غلیظ شدیم. سخت به سرفه کردن افتادم. از گوشه و کنار پرویز را میخواندند و به نشانه احترام و ارادت، نیمچه تعظیمی تحویل میدادند. تعجب و شگفتیام از بادی که در آستین او میکردند دو چندان شد. چه شده که چوب دو سر نجسی مثل این بی سر و پا که حتی گدای سر کوچه هم او را محل سگ نمیگذاشت و در مدرسه با عناوینی چون غازقلنگ و چاقچولی خطاب قرار میگرفت، حال صاحب اینچنین ارج و احترامی شده است؟! تو نگو در حوضی که ماهی نباشد، قورباغه سپهسالار میشود. در حالی که نفسهایم به شماره افتاده بود پرسیدم: «پرویز این اراذل و اوباش کیستند و در دانشگاه چه میکنند؟!» گفت: «همکلاسیها». ناگهان یکی از همان همکلاسیها نعرهای برآورد: «هوووی مگر کوری؟» و دیگری پاسخ داد: «ننهات کور است الدنگ» و صدای سیلی که اولی بر گوش دومی خواباند، آتش معرکه را روشن کرد. دانشجویان جملگی برآشفتند و بر سر و کول هم پریدند و چنان جنگ و جدال و آشوبی بر پا شد که گویی در میان گله کرگدنها اختلاف افتاده است.
خودمان را از معرکه بیرون کشیدیم و در گوشهای نشستیم. پرویز گفت: «هرچه میگویم خوب آویزه گوشت کن. یک ماه اول ترم که هیچ. اصولا ماه اول، کلاسی تشکیل نمیشود و دانشجویان در استراحت بعد از تعطیلات به سر میبرند. ماه دوم هم کلاسها تق و لق است و ارزش تا دانشگاه آمدن را ندارد. بعد از آن، حدود شش هفته کلاس تشکیل میشود. در این مدت سعی کن زیاد در کلاس چرت نزنی و لااقل چند مرتبه خودت را به استاد نشان بدهی. اگر شانس یارت باشد و کلاس یک دست باشد، استاد در جلسات آخر، سوالهای امتحان را میدهد. البته در آن هم سودی نیست و از من میشنوی وقت خودت را با گشتن به دنبال جزوه و حل سوالها هدر نده. در جلسه امتحان سعی کن از تمام فضاهای خالی برگه حداکثر استفاده را بکنی. از بدبختیها و مشکلات زندگی و بیماریهای لاعلاجت بنویس. آنقدر جگرخراش بنویس که دل سنگ هم برایت آب شود. بعد از اینکه نمرات اولیه آمد، وقت ناله و زاری و التماس از استاد برای گرفتن نمره است. نزد هر استادی که رفتی، باید اشکت دم مشکت باشد. البته در این مورد جنس مونث بهتر عمل میکند و به نظر من تو با این چهره زننده به این روش عمل نکنی سنگینتر خواهی بود و بهتر است مستقیم بروی سر اصل مطلب و چانه زدن بر سر قیمت. هر استادی قیمتی دارد. معمولا نمره ریاضیات سنگینتر از دیگر درسها تمام میشود. بنابراین در انتخاب واحدها دقت کن و با توجه به جیب و کیسهات، تعادل درسها را طوری برقرار کن که در انتهای ترم، کفگیرت به ته دیگ نخورد. در هر صورت بعضی از اساتید به هیچ رقم نمره نمیدهند. در این موارد باید بروی سراغ حذف پزشکی. آنجا مات و مبهوت مثل آدمهای جنتلمنگ به طبیب معتمد دانشگاه نگاه نکن. دستش زیر میز منتظر است. سر کیسه را شل کن و تا جایی که مایه داری، ول کن معامله نباش. اما اگر دیدی هرچی گذاشتی، دستش را پس نکشید، مثل مرد بزن زیر میز و برو سمت آموزش دانشگاه برای حذف ترم. مشکلات خانوادگی را مطرح کن. بگو پدرت را به جرم قاچاق مواد مخدر گرفتتهاند. برادرت به دلیل قتل، منتظر اجرای حکم است. مادرت را سیل برده و هنوز پیدا نشده است...»
تار و پود وجودم را بهت و شگفتی فرا گرفته بود. آدمی که زمانی زلزله او را به سخن گفتن وا نمیداشت، چنان رودهدرازی میکرد که گویی مسهل هذیان خورده است! البته بعدها فهمیدم به این زهرماریهای افیونی هم روی آورده بود و پرچانگیهایش اثر استعمال آنهاست. من که کم کم رویاهایم را بر باد رفته میدیدم گفتم: «حتما شوخی میکنی! میخواهی عزم راسخ مرا برای تحقیق و پژوهش به سخره بگیری؟» پرویز با تحویل مقداری سرفه ریز و درشت، سینهاش را صاف کرد و گفت: «البته این را هم بگویم که اگر هدفت فقط گرفتن مدرک است و نمره و معدل برایت مهم نیست، نگرانی به دلت راه نده. مکتبخانه اکبر با دیگر مکتبخانهها فرق دارد. همین که شهریهها را به موقع پرداخت کنی کافی است».
چیزی نمانده بود جان از قالب تهی کنم. من که نیک از دوران سیاه و بیفروغ دانشآموزی خود خبر داشتم. اگر پرویز، تک سلولی کلاس زیست بود، من هم مثال جلبک همان کلاس بودم و با هم بودیم که زوج چلمنگ و جلبک را تشکیل داده بودیم. از طرفی، آدم آسمان جل جعلق بی سر و پایی چون من، مایهاش کجا بود که دکتر و استاد را بخرد! به یاد آوردم که من حتی هیچ پشتوانهای برای پرداخت شهریه دانشگاه هم ندارم. به قصد ترک صحنه دانشگاه، برخاستم. ناگهان چشمهایم تار شد. به سرگیجه افتاده و آسمان را در حال گردش به دور خود دیدم. از سخنان پرویز تنها پژواکی از کلمات مجهول و نامفهوم در گوشهایم میپیچید. دیگر توان ایستادن روی پاهایم را نداشتم. خواستم دمم را روی کولم بگذارم و از آنجا فرار کنم، اما ناگهان سرم به شدت بر زمین خورد و دیگر هیچ نفهمیدم.
تو درس هیچی نشی که نمی شی، تو این کار یه چیزی می شی. برو تو کار نمایشنامه نویسی