پردهدری در محضر استاد
۳۱
مرداد
این ماجرا کاملا واقعی و ذرهای پیاز داغ به آن اضافه نشده است.
«طبق آیین نامه، تحصیل در دوره ارشد تمام وقت است. دانشجو موظف به حضور تمام وقت در دانشگاه است و همیشه باید در خدمت استاد باشد»
این جملات را بارها از استاد راهنما شنیده بودیم. البته طفلک استاد راهنمای ما از آن آدمها هم نبود که نسبت به حضور ما در آزمایشگاه حساس باشد. اما بهرحال اگر مدت زیادی از چشمش دور میافتادیم پیگیر و شاکی میشد.
ماجرا همیشه از بدشانسی من شروع میشود. بخاطر کارهای شرکت کمتر میتوانستم در آزمایشگاه حاضر شوم. هر دفعه هم به هزار امید میآمدم دانشگاه و ساعتها در آزمایشگاه سماق میمکیدم، استاد به آزمایشگاه و دیدن روی نحس ما مشرف نمیشد.
آن روز من و پرویز (نام مستعار) هر دو از این مسئله کلافه شده بودیم. مدت زیادی بود استاد از ما بیخبر بود. در این فکر بودم که به چه بهانهای بروم پیش استاد. اما آنقدر سرش شلوغ بود که جرات نمیکردم به بهانه اراجیف درب اتاقش را بزنم. ظهر شد. صدای اذان را که شنیدم فکری به ذهنم رسید. «استاد ظهرها برای نماز جماعت به مسجد میرود. برویم مسجد که هم استاد ببیند در دانشگاه هستیم و هم یک ریایی کرده باشیم و استاد هوای ما را داشته باشد!» پرویز ساده دل هم غافل از اینکه با طناب پوسیده من وارد چه چاه عمیقی میشود قدم در قدم من گذاشت و رفتیم.
رسیدیم به مسجد. نماز اول تمام شده بود. پی استاد گشتیم و او را در صفهای جلو یافتیم. ما چند صف عقبتر طوری که استاد روبهرویمان بود و البته در مسیر خروج از مسجد مستقر شدیم. همراه با جماعت که نماز دوم را میخواندند شروع کردیم. بعد از نماز نشسته بودیم در انتظار اینکه استاد بلند شده و در حالی که برمیگردد از مسجد خارج شود، ما نیز برخیزیم نماز بعدی را بخوانیم تا چشم استاد به جمال ما روشن شود. جماعت زیادی از مسجد خارج شده بودند اما او هنوز بلند نشده بود. در خیال خود میپنداشتم که «مسجد خلوت شده و بساط ریاکاری تمام و کمال آماده است. حتما ما را میبیند». ناگهان شنیدم «بلند شو. آمد. زود زود». در چشم به هم زدنی بلند شدیم، «الله اکبر»... اما...
اما... کاش پایم میشکست و آن روز به دانشگاه نمیآمدم. نمیدانم آن لحظه چه جانوری به جان این پرویز چپرچلاغ افتاد. همان یک «هق» و آن پوزخند مضحکش کافی بود تا دامن از دست دهم... میدانستم اگر شروع کنم، تا حیاط مسجد غلت خواهم زد. محکم لبهایم را به هم فشرده و تمام تمرکزم را جمع کرده بودم. استاد در حال نزدیک شدن بود. اما دیدم!
دیدم که نیش این پرویز زاغارت آرام آرام به بناگوشش نزدیک میشد. صورتش مثل لبو قرمز شد بود. بدنش مثل بید میلرزید. زیر لب گفتم «زاخار آرام باش، چند ثانیه خودت را کنترل کن استاد رد شود، الان وقت خندیدن نیست». اما لحظهای که نیشش به منتها علیه گونهاش رسید، ناگهان جفتمان انگار فنرمان در رفت و از خود به در شدیم!
دیدم اوضاع خیط است، رفتم رکوع و با خود پیراهن پرویز را هم کشیدم. خنده تمامی نداشت. مستقیم از رکوع به سجده افتادیم و در همان حالت گیر کرده بودیم. بعد از لحظاتی به همان شکل خندان و لرزان به خیال اینکه استاد رفت بلند شدیم. خواستم نفسی بکشم که ناگهان دیدم استاد مثل اجل معلق کنارمان ایستاده! درست در جوار ما آشنایی را پیدا کرده و در حال گپ زدن بود! فورا دستها را به نشانه قنوت بالا آوردم و تا جای ممکن به صورت خود نزدیک کرده و زاویهاش را با استاد طوری تنظیم کردم که صورتم دیده نشود و استاد به هویتم پی نبرد. اما از طرف دیگر نمیتوانستم شکم ورقلمبیده این پرویز فربه که همیشه جلوتر از خودش است را نبینم. موجی که بر اثر خنده بر شکمش افتاده بود، با تک تک نورونهای عصبیام بازی میکرد. «لامصب بس کن. آبرویمان رفت»
از خنده روده بر شده بودیم. اوضاع سختی بود. به ریسه رفته بودیم و خنده امان نفس کشیدن نمیداد! استاد هم تازه چانهاش گرم شده بود، خیال رها کردن و رفتن نداشت. دیگر به تنگ آمده بودم. «خدایا این دیگر چه فازی است! الان چه وقت خندیدن بود؟! عجب خطایی کردم! مسئله دو سال زحمت و دفاع از پایانامه و گرفتن مدرک است!» همان لحظه فکری به ذهنم رسید. سریع به رکوع و سجده رفتم و بعد از آن با یک حرکت آکروباتیک و با یک گام به جلو بلند شدم تا از زاویه دید استاد خارج شوم.
بعد از آن روز تا مدتها در دانشگاه آفتابی نشدم.
- ۷ نظر
- ۳۱ مرداد ۹۳ ، ۲۱:۵۸
- ۱۲۰۴ نمایش